دوست دارم که منم بال و پری داشتم...
سیر میکردم به کهکشانی دور
در گردی که جدید است و قشنگ
شاید گویند که من بی روحم...
که نمیخواهم گردی که درخت و آب و آسمانی دارد!
نه گلی.. نه چمن... و نه پروانه ای اندر گل!
آه میپرسید چرا؟
چون که درخت بی احساس
گوش نمیکرد به غم های من
و فقط مات به گوشه ای مینگریست
دستهایش دریغ میکرد از تن رنجورم
چشمهایش سمت چشمه ای دوخته بود
رفتم به سمتش...
دست در آب...
حس صمیمی...
که گزید دستم را
جانوری سخت بی روح و بیمار!
و خدا هم میدید
چشم دوختم به آسمان؛او به درد خویش میگریست
مرا کرد خیس خیس...
پناه بردم به زیر بوته ای گل
پروانه ی بی شرم و حیا
پرواز کرد ز گل...
گفت :های گل خوشبوی من
تا این غریبه اینجاست من نمی آیم !
تند تند پری زد و محو شد از کنار گل
گل کینه به دل...
خار نشاند بر دست منو
فراموش کرد که من
آن بی جان را نشاندم در خاک
و خدا هم می دید...
گفت بیا...
که دلت سهم من است
و ماند دل پر آزرم منو مهر خدا...
دستمریزاد
موفق باشید