گویی که ز مستی دگرم رسته بدم/می ریخته و خم همه بشکسته بدم
ناگه نمود، نقش زمین باده ، مرا/روحی به خمستان دخیل بسته بدم
⚠متن پایین موزون نمی باشد
بچه که بودم خیلی کوچک گمانم فقط هفت یا هشت تکرار را هنوز با اشتیاق منصفانه طی کرده بودم
جوجه کفتری بود که لاجرم ازکامم به جانش ازنوک خندانش غذای مضغ شده عشق در وی کرده بودم
صد حیف که نفهمیدم این عشق کذایی همان تیزابی ست که آن روز ناخودآگاه از دل قی کرده بودم
مهر مجسم دردستم یک مجسمه یک سنگ سرد شد ،خیال خوش گویی به جای جان شبح ری کرده بودم
چشم کودکی ام رخ خندانش بدید چشمان بسته اش راکه یک بهار هیچ یک بدر هم حتی به عمرش ندید
آنروز ناگهان عشق رنگش پرید گویی فریبش رسوا بدید رو گرفت و از آن روز در وجودم به کنج نابودی خزید
یادم آید جای یک خنده وجودی که خندید خشکید ، جای یک دم خوشگذر ،یک عمر یک آفریده برگذار شد ناپدید
آری جوجه کفتر با خنده مادرزادش مرده بود،چند روز بعد از آنکه مادرش عاشقانه با یک غریب خوش پرواز پرید
دلنوشته بسیار زیبایی است