ای آلاداغ
تو مثل آرزوهای من می مانی
رنگارنگ و رفیع و زنجیروار
و همچنان که به تو خیره می مانم
تهی دستی من و همه تبار الماس به دستم را پژواک می دهی
هر روز خورشید از خاور تو طلوع می کند و رنگ آرزوهایم را درخشانتر می کند
و هنگام هر غروب هنوز تو پا برجایی
و من کوه خاکستری مجاور تو
درست است
کوه به کوه نمی رسد
ولی آن زمان که قله و کوهپایه مه می گیرد
بخشی از تو را ای کوه می بینم که به من رسیده و امتداد من است آنچنان که گویی جدا ناپذیریم
اولین آرزو
قدیمی ترینش
و
زیرین ترین لایه کوه
پایین کوهپایه ها
جایی که من و تو قاعده زمینیم
آرزویی که دستانش را به سوی من دراز کرده و تمنای چیدن دارد
وسیعترین آرزویم
گمانم آن زمان خیال برای آرزو کردن دست و دلباز تر بوده
آن زمان که نورسته بودم همچون آرزو
آن زمان که آرزو چون باور بکر بود
و همه همدم هم
آن زمان که با حیرت به هستیم نگاه می کردم
و هر نفس را با لبخندی ناخودآگاه شکر می کردم
می دانی خیلی سخت است کنار زدن این همه آرزو برای به خاطر آوردنش
می فهمم که چرا داستان فرهاد هنوز شنیدنیست
باید فرهادی آرزو کنم
نه
هیچکس آنقدر بی رحم نیست که فرهاد خسته را از افسانه ها بیدار کند
می خواهم تو را آرزو کنم
ای حقیقت ملال ناپذیر بیدار
به خاطرم بیا
می توانم تو را چون خط باریکی ببینم که فروتنانه امتداد منی
وقتی که تو زیر خروارها آرزوی رنگارنگ فراموش شدی
چگونه خویش را محترم بشمارم
به خاطرم بیا
ای قاعده بودن
شرمسارم
باشد ،نبخش ،نیا
به خاطرم نیا که آدم به آدم می رسد
ولی مگر می توانم
با اهرم امید کوله بار آرزو را از دوش تو روی زمین می گذارم
سکبار و سبکبال که شدی می آیی
کاش قبل از غروب خاطرم ،بیایی
تا در معیت جان به پیشوازت بیایم
تا وقتی من از خوشحالی دست و پایم را گم می کنم
جانم برایت بگوید
خوش آمدی
ای آرزوی
آدم شدن