چشمهایت خانه ام ویرانه کرد
بعد غارت عقل را دیوانه کرد
قسمت من بعد ازین آوارگی
مرگ معنایش شده این زندگی
بی تو هر لحظه تنم تبدار بود
سوخت جان من ترا انگار بود
وقت رفتن دل به یغما بردنت
هیچ فهمیدی زدل آزردنت
من که دانستم تو بارت بسته ای
با دگر کس مهر را پیوسته ای
پیرشد قلبم که این باور کند
نیست عشقی چاره ای دیگر کند
تکیه گاه اشک من کو شانه ات
من کجا جویم ره کاشانه ات
دستهایت کو که گرمی داشتند
شاخ گل در دست من میکاشتند
این دل مجنون کجا جوید ترا
لیلی من ،عشق من گوید ترا
بی تو شاید عاشقی معنا نداشت
گرچه عشقت روح را جا میگذاشت
گز سوی من یک قدم برداشتی
عزت مارا نگه می داشتی
گرهوایت با هوایم فرق داشت
لیک با دردت تن من درد داشت
تو چه میدانی چرا دل خسته ام
من به زخم عاشقی دل بسته ام
گر چه اندازی زچشمت تیر کین
من سپر میگردمش ای نازنین
رخ مگردان من که می بینم ترا
با نگاهت جان من گردد فدا
هست فانی قصه هایم بعد تو
من چه رویا بافتم از درد تو
میترا کیانی
با آمدنت ، بهار هم لازم نیست
گل بشکفد، انتظار هم لازم نیست
دستان تو ، قلاب کند دستانم
دیوانه شوم ، مهار هم لازم نیست
در ورطه ی چشمانت افتاده ام و
من بردی و افتخار هم لازم نیست
هرکس که ترا دیده ، مرا فهمیده
آسان شده ، ابتکار هم لازم نیست
پیش تو که اسب وحشیم رام شده
بنما نظری، سوار هم لازم نیست
تنها گل تو، شکفته در بستانم
جزتو گل و گلعذارهم لازم نیست
میترا کیانی
کاش می شد
کاش می شد از تن خود وارهید
کیمیای عشق را با جان خرید
کاش می شد خانه ای در قلب ساخت
اندر آن بنشست و با عشقت نواخت
ساقی سنگین دلم از خون من
پرکنی پیمانه ی این جان وتن
مستی عشقت ز جانم بر فروخت
گرمیت سر تا بپایم را بسوخت
کاش میشد در زنی بر خانه ام
روشنا بخش دل دیوانه ام
خانه ام روشن کنی با نور خود
باز خوانی نام من در سور خود
سوز ماهور و نوا، آرامشم
شوشتری و شور ، اوج خواهشم
مستی و پیکی شبانه میهمان
ماهرو امشب تو در بزمم بخوان
چون قلم بر چشم و ابرو میکشی
خنجرم از دل به پهلو میکشی
شانه گاهی مینوازد موی تو
کاش دستم بود جای دست تو
من خمار یک نفس بوی توام
گوشه چشمی ده ، دعا گوی توام
گر نباشی مهربانم در خیال
گاه دشنامم بده فرض محال
گاه یادم کن ، گهی نامم ببر
شاید این کارت نباشد بی اثر
میترا کیانی
زپیچاپیچ زلفت چاره ای کو
ره زلف تو راه شانه ای کو
به زنجیرت اسیری تازه داری
میان دام زلفت دانه ای کو
شبی تاریک دارد گیسوانت
مهی پنهان میان هاله ای کو
تمنای سهی سرو بلندت
به زیر برگ دست شاخه ای کو
به زندان دو چشمت شهر عشقی است
به سهم عشق آب و دانه ای کو
چنان از برق چشمانت شرر زد
که ویران عاشق و آواره ای کو
پریشان صورتان چشم چالاک
به کنج قلب تو کاشانه ای کو
میتراکیانی
خانه ای ساخته ام ، در فراسوی خیال
پای یک آب زلال،خانه ای در رویا ،در نفس گاه خیال
تا قدمگاه حضوری سرسبز ،از بوی چمن تا عطر خیال
سرخی گل به حقیقت پیوست
آسمان صورت خود را می شست ،با گریه ی ابر
وسپس خشکش کرد با دست نسیم
پیرهن مخمل آبی پوشید،چهره اش را آراست ،با قوس و قزح
تا به مهمانی ،آن خانه رود
خانه لبریز صفا،موج میزد آنجا،نفس تازه صبح
آب در جو میرفت ،با خودش برگ درختان را میبرد
سیب میبرد،محبت میبرد،دل ما را هم برد، آب سرمست از ین بردنها
با همه شور حیات ،زندگی را قسمت میکرد
به درخت ،به گیاه ،صورت سبز چمن را می شست
با صدای آواز اساطیری خود ،پرده از صورت گل بر می داشت
به تن خسته ما جان میداد ،آب با این همه بخشندگی اش ،در زمین جای نداشت
با زمین انس نداشت ،خانه اش بالش ابر ،بارشش پیش نگاه خورشید
آب جاری می شد وقتی ،که دل سنگ شکست
وحیات از صمیمیت او جاری شد
آسمانی بود اما،به زمین روح دگر می بخشید
خانه ها را لبریز محبت میکرد ،آسمان را میبرد
تا دل آن خانه ی رویایی،خانه ای عمق فراسوی خیال
دست در دست هم ،پیچش پیچکها
سبز میکرد در و دیوارش ،باز هم برگ درخت گردو
سقف او را پوشاند ،آسمان ترکش کرد
میتراکیانی
مثنوی بسیار زیبا و سرشار از احساس بود
دستمریزاد