سلامم ده سلام اکنون سلامی ده تو ای جانا
سلامی کن تو اینباره سلامی از دلت مانا
سحر خیزان بدیدم تو میان دشت انگاره
صفای خاک پر تاکت سلامی باز اینباره
در این قبر پر از احساس، کسان خفته در این باده
چه آرامی و پر باری صفای گور ده باره
کمی تربت ره مسجد کمی عترت ره قبله
صفای خاک پاک گور ، بنای کسرت قبله
بیا راز دل درویشِ مست پا پتی سر کش
که مرگت رازِ مِی خوردن نباشد تو رهت برکش
برو از سوی من راهی دگر آواز سر کن بد
که تو جایت نباشد در رهِ من رو رهی آغاز سر کن بد
صفای قلب جانانم وفای عهد و پیمانم
که من دردانه یِ دندانه یِ رندانِ رندانم
منم مست و سر از مستی ز خوشحالی و احوالی
منم هست و تمامِ هستی ام آید ز رویایی و هرحالی
صفای قلب مروه هاجر پا رهنه ی فربه
صفای چشمه ی کوثر نگارساده ی حربه
نوشتن مُهر معیارم محک دادِ زر و زرگر
عیاری باشم از نورش محک تاکِ زر و زرگر
که چکش خورده این روح و تمام جسم انوارم
همه نور و صفا باشد به ذره ذره جانانم
بگویم از بن خاکش ز عطر روی افکارش
همی شهد از خود عرش است بنوشم روی ادراکش
خروشم از دل و دینم نگاه صحبت کینم
که من بی دین و بی کینم ولیکن صحبتی بینم
لسان غیب و در ذاتش چو آتش هیمه اش آبی
سرود ماکیان برکش چو دادش صیحه اش خوابی
فروغ فرق فرخ را که در صبح فلق زاید
به مانند پری گاهی چو مادر از خودش زاید
به مهر مادری روشن سرود نغمه ی فرزند
به جیغ و داد آن لعبت که نامش تحفه ی لبخند
به روغن دان آن کاخ پر از عاج سلیمانم
که تکیه دادم از جانم که من آهِ سلیمانم
به محفل من طلب کردم نوازشهای سبحانی
به سردابه طلوع کردم ز نوشینهای پنهانی
که نوشیدم از آن آب حیات سرد ظلمانی
بنوشم من به صدباره ز آب گرم ربّانی
طلوعم میدهد آهم که من آه هستم و آهم
فروغم داده آن آنم ، که من آهِ پر از آنم
به خورشید درنده خوی آن پاره گر تاری
به افکار پر از مهر و صفای آن همه عاری
به پاره پاره افکار پر از مهر همان هندو
به مشرق آن مونث خوان در کندو
به قطعه گشتن دست همان سرباز در لشگر
به شمشیر پر از خون نگهبان لب کشور
به جای پای درویشان به انگوره شراب یشان
به لبهای تر و پر می به دستان مغ کیشان
به دانه دانه گندمهای در خوشه
به مورانِ به صف گشته میان این همه گوشه
به باران و به دریا و زمین و آسمانها ، من
به آهِ من قسم در من ، بگویم نغمه ی لاهوت را من
صفای ساغرت هجرت که می اندود پر دودم
که این را عاشقان دانند که من پر نور و محدودم
گر این پیمانه و باده شکانم بر ره و مانع
نماند مانعی در دل همه کوشند بر مانع
صفای صحبتت جانا که چنگ و ساز مطربها
صفا داده دل ما را دلی پر سوی بربطها
میان تربتان خفتم کفن از تن برون کندم
چونان چوپانی چون موسی عصا از دست افکندم
از این صبح و صفایش گو نسیم قبر افکارم
من از گوران بدر آیم صفای گبر انکارم
برآ برج فلک را دم که من هم همدمی گردم
که این از دل برآید دم چو هردم همدمی گردم
#امیرعباس_معینی #بیت_الاسرار
#شعر_پُست_يا_كامنت_نيست
شورانگیز و زیبا بود
دستمریزاد