چه بی پروا
وسرگردان سر کویت
وبانتظار گذشتیم به در خانه دوست
ونظاره گر وپریشانیت
در تب وتاب با نبودنت
ما جدا افتادیم وزخود بیگانه
ما می مانیم وتنهایی
وپریشانی من !
وخاطرات بجا مانده از آن ،
که وقتی در انتظار
می مانم ،
زندگی رنگ بخود می گیرد ،
وهمزمان شور وشادی در
چشمان منتظرم می ماند ،
ولبان بسته ات
ترنم وباز گو کننده ،
صد هاافسانه است به یقین ،
غروب هم ،
از راه رسید
وغروبی غم انگیز
در نبودنت ،
ومن غم انگیز تر از غروب
ومن تنهاتر از تنها ،
تو نیستی وشب پرده می کشد در رخسار ،
در آن هنگام است که ،
خیال دیدنت
چون شهاب های سر گردان
در اسمان خیالم شتابان می گذرند!
من از کدام طرف می رسم به حریم خانه تو
تا بشکنم حریم تراسر بکوه زنم !
شاید هم جرقه های محالی است دیدن تو
بیا و بگذریم !
ولی تو چون می گذری ،
ماه هم اگرنگاهش بتو افتد
از نفس می افتد !
چیز هایی هست که شاید نمی دانم ،
بیا با خاطرات پریشان سفر نکنیم !
بهرام معینی ( داریان ). خرداد ۹۹
بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد