دستان پُرپینه
در جنگِ بینِ لشکرِ اسفند با خورشید!
سرما و گرما، نور و ظلمت، عشق با تردید!
دیدم برای زندگی کردن کشاورزی
با دست های زخمی اش با خاک می جنگید!
تا قلبِ سنگیِ زمین قدری به رحم آید
با عشق دستی می کشید و گاه با تهدید!
هر دانه را در قلبِ شالیزارها می کاشت
با بوسه های عشق و چشمانی پُر از امید
هر ساعت از روز و شبَش را مثل مادرها
پروانه می شد، دورِ آن نوزاد می چرخید!
یک دانه ی خشکیده صدها خوشه خواهد داد!
باید همین دستانِ پُر از پینه را بوسید!
وقتی زمینِ سرد و سرکش رامِ او می شد
در دل به این پیکار می بالید و می خندید
در جنگِ با گِل رقصِ پایَش دیدنی می شد
با اینهمه وقتی که می شد خسته، می ترسید!
جنگی که باشد نا برابر، زخم ها دارد
دردَش به حکمِ ماه تابان می شود تشدید!
شب تا سحر پهلو به پهلو می شداز دردَش
تا خواب می آمد کنارَش باز می نالید!
امّا پس از پیروزی اش در جنگِ با سختی
چون غنچه در آغوشِ شب آرام می خوابید!
#سمیرا_خوشرو_شبنم
#غزل
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود
دستمریزاد