من شاعرم درون غزلها گُمَم ولی
اعلام این نبودِخودم، آشکار نیست
فازَت پریده از سرم عشقم، سکوت کُن،
برقِ دلم برای تَنَت در مدار نیست
من یک مُهندسم که پس از جَبرو اِحتمال،
رو کرده ام به قافیه و شعر و مثنوی
با قوز پُشت خود به چُنان خَم رسیده ام،
سینوسهای مُنحنیش برقرار نیست
تا کی بنوشم از این اشکهای شور
یا که بنالم از پسِ این پلکهای خیس
سرگیجه دارم از دو سه سیگارِ پُرشده،
دیگر حشیش و بنگ به من سازگار نیست
یک صندلی میان اتاقم در انتظار
هی پایِ لَنگِ ماندن و رفتن به سوی دار
بی خود، تمام روز به فکر خیانتم
با دوست دختری که دگرپای کار نیست
بعد از تو یک نفر به سرش زد بیا ببین،
گیتار را به روی سینه، شیر میدهد
حتی اگر بیایی و کامی روا کنی،
دیگر برای آمدنت بیقرار نیست
خواننده ای که در دل شبهای بی صدا،
باسازهای خود وسطِ فُحش گفتن است
باید که خواب های خودش را رُفو کند
در بَستری که با تنِ او سازگار نیست
بیچاره ای که از عَطش شوره زار تو
هر شب درون فاضلاب ، غَلت میخورد
با احتیاط حمل شود جسمِ پوک او
بر دستهایی که بر آنها سوار نیست