*** پوپک ***
سالها دستان تاولزدهی دعا و نحیفم را
با گردنی کج،
پیش اغیار نمایش دادم.
سالها دریچهی زخم بر روی دلم گشوده بود.
سالها میگذرد از دستنوشتهی زیبایت
که نوشته بودی:
بیا من هستم.
اما... نمیتوانستم.
آخر دستان ام پیش مردم گرو بود!
مپرس که چه میکردند
چون...
چون...
چون تکدیگری برای بقای مردگیام واجب بود.
یادم میآید...
یکبار تو را پشت چراغ قرمز دیدم،
پوپک هم در کنارت بود،
لبهایت به رنگ ناخنهایت،
ناخنهایت به رنگ آلبالویی،
دقیقاً همرنگ لُنگ تازهای بود که من
شیشههای اتومبیلها را با آن تمیز میکردم.
یادت هست؟
یادت هست که مرا دیدی و نشناختی؟
اما پوپک شناخت،
تو آنقدر محو سونات مهتاب بودی
که حتی هالهای از چهرهی مرا هم
به یاد نیاوردی...
چراغ سبز شد.
پوپک بایبای کرد.
مرا به جرم واقعیّت فقر و افیون دستبند زدند.
وقتی دستانم را بستند
و پیش قاضی ایستادم یاد کودکیام افتادم
که برای بستن دهانم به دستم جغجغه میدادند.
من همان کودک ام.
مرا از زندان بزرگی رها کنید.
مرا به قالب کودکیام برگردانید.
من نمیخواهم چیزی را درک کنم،
من نمیخواهم چیزی بفهمم.
باقر رمزی باصر