از کنار آینه اتاق که رد میشود، جا میخورد! میلرزد و عقب عقب میرود، چشم که باریک میکند خودش را مییابد که هنوز عادت نکرده به جسم سردش.
...
من آئینه ام. خویش را خُرد خواهم کرد؛ و آن روز تو هزار تکه خواهی شد، که هنوز به خود مینِگری؛ و چه زجری ست نگاه به هزاران خودِ بیخودَت!
آن روز، در تک تکِ هزاران تکهٔ وجودم، در ذره ذره های خرد شده ام، نگاهِ تکه های روی زمینم، خیره به تو اند؛ و لبانم که هزاران هزار بار نامت را زمزمه میکنند آئینهٔ منعکس کننده ی علتِ زجرِ دردناکِ در خود شکستنِ من اند.
...
لاف میزنم که کهنه دردهایم را فراموش کرده ام. هنوز تکه ای از آنها را نگه داشتهام، قلبم که از دردهای جدید درد میگیرد زیرِ زبانم میگذارمش، تلخ است، به زهریِ آخرین قهوه ای که روبرویت نوشیدم.
...
به اطرافیان احمقم نگاه میکنم که این روزها منطقی شده اند! منطقی به احمقانه ترین عقلِ تاریخ که زوزه میکشد عاشق نشوید ، تا روزی دلشکسته-تنها نشوید. می پرسم آخر این کدام عقلِ لاشعوریاست نازنین!
...
من از همان روز اول، از امروز میترسیدم. روزی که فکر کنم به پاک کردنِ عکسهای خاطرات خوبِ ترسناکِ قدیمی؛ روزی که بترسم از پوشیدنِ لباسهای مانده در کمد، بترسم از عطرهای مانده بر آنها را. بترسم از پستچی، و نامه های خصوصی، و لبخندها و نوازشها و مهربانیهای انسانهای دور و اطرافم که میخواهند من را بدزدند. که از ابتدا همه میفهمیدند و میشناختند من را، جز تو؛ که نفهمِ نشناسِ همیشه ی تاریخی.
من از ابتدای شروعت که ابتدای پایانم بود میترسیدم. من، بی تو –ای خاطرهی خوبِ قدیمی- شعر خواهم نوشت. تو، بی من در این دنیا، نه من را داری، نه شاعری که برایت شعر بنویسد، و زیرِ گوشَت شعر بخواند.
...
از آن قدیمها، در خانهٔ ما، مادرم سه قانون داشت؛ عاشق شو، عاشق بمان، عاشق بمیر. پدرم نمیفهمید! از سرِ شغل که برمیگشت، بر سرِ سفره مینشست، و کمی آرزوها و رویاها و احساساتم را به تمسخر می خشکاند، و من را جَسَدانه میگذاشت و میرفت به دنبال دغدغه های مکانیکی اش،
خواهرم، قانونِ اول را خیلی دوست داشت، آنقدر زیاد که هر روز لابهلای فرمولهای ریاضیاش سرِ کلاسِ درس، چندبار مرورش میکرد.
برادرم بَدل من بود در قانونِ دومی. مادر زاد عاشق زاده شده بود. برادرم مثل روزهای خوبِ من، گنجشکهای ایوان را خاتون صدا میکرد، اناثِ اطراف را بانو!
و حوض حیاط، چقدر شبیه قانونِ سوم بود. آب نداشت، و از هر طرف که نگاهش میکردی، دو ماهیِ سرخ را در ذهنش میدیدی که روحت را میرقصاند.
من اما، آدمی بودم قانونمدار. عاشق شدم، عاشق هستم، و این عشق در نهایت...
من، چند وقتیاست مُرده ام.
نوید خوشنام پنجشنبه 15 مرداد 95