چرخش۱۸۰درجه
کفر می گفت و اهانت میکرد
با بی ادبی، خدا را انکار میکرد
از شدت ناراحتی و تلخیِ بی حد ،
انگارکه داشت تلوتلو میخورد و،غش میکرد
یکباره افتاد به روی کاناپه ،
به خواب طولانی رفت
بعدها فهمیدم ،
ازاینجا، به جایی که نمی دانی رفت
دیدم که او نمازِ خوبی می خواند
ذهنم به یاد ماجرای آنهمه ،
بی تابیِ شیطانی رفت
خوابِ روی کاناپه، زندگی اش را چرخاند
نقطه عطفی شد در زندگی اش ،
۱۸۰ درجه ، مسیرِ دُوی او را چرخاند
گفت : چه خوابی دیدم
همه جا تاریک بود ،
درآنهمه ظلمت وسیاهی ،
هیچ چیز نمی دیدم
دست کشیدم به محل چشمم ،
سرِجایش نبود
خواستم داد بکشم ،
ابزارِ گویش ام محو شده بود
خواستم بشنوم اما ،
بجزسکوت ، هیچ نبود
خواستم بو بکشم ، حتی بینی ،
در صورتم نبود
خواستم لااقل لمسی بکنم دور و برم
بروم تا که دلیلش را بدانم ،
که چه آمد به سرم ؟
اما هیچ چیزی را تشخیص ندادم ،
حس ام محو شده بود
مغزم اما کارمیکرد او گفت :
حال که به این نتیجه تو رسیده ای ،
که خدا نیست همه اینها بیار
به او گفتم چگونه ؟
مگر اینها کاشتنی ست تا بکارمش، مثلِ خیار
گفت : آن هم که به دست تو نبود روئیدنش
تو فقط میکاشتی ،
سهمی که نداشتی ز بودنش
مثل کسی که درطوفان ،
کشتی اش درحال غرق است
به چه نحو، یاد خدا میافتد !
منهم دیدم کشتیِ زندگی ام درحال غرق است
به یادِ همان خدا افتادم
وقتی ازخواب پریدم ، فنروار ایستادم
اول من اسمِ خدا را بردم
دست برسینه گذاشتم به نشانِ احترام
به خداوندی که، پُر بود دور و برم ،
از روی سپاس و احترام ،
و برای فرصتِ دوباره اش،
به او تعظیم کردم
بعد بمانند کسی که تیری بخورَد
پایش نایش برود ،
با دو زانو افتادم به روی فرش
کف دست و پیشانی ، خورد به فرش
صدای گریه ی من رفت به عرش
از داشتنِ آنهمه نعمتِ عظیم ،
شُکری ازعمق وجودم آمد ،
از بهرِ خدای فرش وعرش
مغزِ کافرم گفت : چیزهای تازه ای می بینم
دست مریزاد ، تو نماز میخوانی ؟
ترا عمری گمگشته ز لجبازی ،
ولی این بار،
درجایگاهی ز صفا میبینم
آن چه کابوسی بود؟ ازآن لحظه تاکنون ،
حتی دربیداری ، آنرا یکریز من می بینم
از آن موقع ، آنچنان دل سنگ شده ام نرم شده
مدتهاست خود را،
درصورتِ یک فردِ توبه کار و،
درسیرتِ یک نمازخوان می بینم
بهمن بیدقی 98/11/14
بسیار زیبا و خدا پسند بود