اغوش خدا
و خدایی که در این نزدیکی است.....آی سهراب چه کسی میگوید و خدایی که در این نزدیکی است.....
.آن خدایی که در این نزدیکی است....مگر از حال دلم غمناکم با خبر است...............مگر از درد دل یک گل پژمرده خبرها دارد؟......سهراب .........کجایی که بگویی و خدایی که در این نزدیکی است خبر از دلهره هایت دارد......خبر از لرزش ارام صدایت دارد....خبر از بغض قدیمی در گلویت دارد
آی سهراب چه زمانی ترکیده شود این بغض و چه سیلی که براه اندازم... سهراب بگو به خدایی که در این نزدیکیست که مرا ،حال دل تار مرا، متحول بکند.......آی سهراب گر خدایی هست و در این نزدیکی است....پس چرا بسرایی .قایقی خواهی ساخت....... سهراب به راستی تا کجا خواهی راند.......آی سهراب قایقت جا دارد؟............تا به سمت خدایی برویم که در این نزدیکی است؟............
چند صباحیست سفر اغاز شد و سمت خدایی میرویم که در این نزدیکی است...
در میان راه سهراب فارغ از هر غم اندوه با خود زمزمه میکرد تا شقایق هست زندگی باید کرد.......میسراید با خود به گمانم کمی روح روانش اشفتست.........
میگذشت ایام اما نه به کام....تا رسیدیدم به سر کوی محبت..... از بزرگان نقل است که سر کوی محبت ، همه چیز غرق خوشی ها گردد....
من به سمت کوه محبت عزم کردم تا که شاید بیابم انچه را می گویند........اما سهراب همچنان در قایق روی این اب روان مینوشت مادری دارم بهتر از برگ درخت......پدری دارم بهتر از کوه عظیم......
عزم یک دختر گمراه به سمت رویا...شاید بعضا نشود درک کنی حال مرا اما تا ته قصه بمان .سفری جالب بود....
به سر کوه رسیدم....شرق و غرب..پایین و بالا.همه جا چون حاجر رها گشته در بیابان در پی صبر...محبت....راستی..
فریا زدم آی مردم کوه نشین .... مردم اهل محبت....مردم اهل درستی.بیایید بیایید ....هرچه فریاد زدم جز تکرار صدایم نشنیدم و ندیدم کسی را..........
با خودم گفتتم بگذار فریاد زنم اهل خدا را اما باز پاسخی نشنیدم که نگو........... دنبال خدایی که در این نزدیکی است امده بودم
افتاب سوزان بود...چشمه ای قل قل میکرد به سمت دریا......و نهالی که تازه از خاک بیرون بنهد..... و یک ماهی که ملق میزند در جویبار
گذر کوتاهی به سمت چشمه داشتم و اب روان را دیدم که چه بی پروا جاریست.نه خبر از محبت میگیرد نه از صبر و درستی
انگار چشم بر روی همه بسته و راه خود را طی میکند
نه برای سنگها نه برای چشمه نه برای نو نهال هیچ در هیچ هرکدام در پی راه خود....فریاد زدم آی نهال. چشمه سنگ . کو خدایی که در این نزدیکیست .حرفها دارم و شکایتها از مردمان آن دیار......
بگویید به خدا تا بیاید و محکمه برپا بکند
چند روزی گذشت من منتظر برپایی محکمه بین من و گردون...سهراب آن پایین همچنان زمزمه میکرد من خدا را دارم.........
چشمهایم کم سو شده بود نیت خاب کوتاهی نمودم...در خاب دیدم صدایی آمد ای بنده من از چه پنداری من از تو دورم..........از چه پنداری من از تو غافلم....... ای بنده من....فریاد زدم صبر ندارم از درد....صبر ندارم تنهایم ...پاسخم داد خدا تو یا من؟
فریاد زدم ناامیدم از دنیا.......پاسخم داد خدا پس کو یاد من؟
فریاد زدم دوری؟ پاسخم داد خدا تو یا من؟
گریه کردم بیا نزدیکتر...پاسخم داد خدا تو در اغوش منی
گریه کردم میترسم.پاسخم داد خدا هرکجا ترسیدی تو بگو از ته دل من خدا را دارم....
ناله کردم بیا نزدیکتر من تو را خواهانم.....پاسخم داد خدا تو در اغوش منی بنده من.......
دستهایم را دور خودم حلقه زدم به گمان در اغوش کشیدن خدا..بغض من با حال غمگین خدا در هم شکست.......نوری تابیده شد وامر فرمود بنده من من تو را دوست دارم..........غرق اغوش خدا لذت داشت...
از خواب بیدار شدم.چه هراسان به سمت قایق سهراب رفتم......گفتمش سهراب برویم که خدا در همه جا مثل عطر خوش یک یاس و بنفشه جاریست......
مادری دارم بهتر از برگ درخت پدری همچون کوه عظیم و خدایی که در این نزدیکیست
گفتم سهراب راست میگفتی تو …همه جا باید گفت و خدایی که در این نزدیکی است......