مجمعالجزایرِ زیبایی
یک شب، شناورشده بودم، دریک رؤیا
تو را خواب دیدم، دلبرم ای زیبا
شده بودم به اندازه ی یک سلولی
من به عشقِ تو به سانِ محبوس ،
تو برای من، هم سلولی
سرتا پایت را، مروری کردم ،
انتهایی من ندیدم، نداشت
همچو دریا بودی،
چشمانم، درتصورات دورِخود خطی داشت
ظاهراً خط افق بود که خورشیدِ نگاهت درآن،
بالا و پائین می پرید همچون توپ ،
ولی با تأنی وآرامی، به شیوه ی چشم خمارت درآن
با بازشدنش به آسمانِ عشق، نور می پاشید،
برکلِ فضا وهمه اطرافِ آن
با بستن چشمانت، خورشید نگاهت میرفت،
تا غروب کند چند لحظه ، بعد طلوع کند باز دران
هرجا که چشمان چموشم میگشت، پراز زیبایی بود،
ماجرایی بود، شیدا شده بودم ، از تکِ تک آن
منِ سلول ، به برگی شبیهِ قایق
گمگشته سرایی بودم ،
اما مملو از جسارت ، همی بس فائق
گاه امواج خیالِ من ، این سلول را ،
به جزایرِ پر از طراوتِ سبزِنگاهت میبرد
درگردابِ نگاهت غرق میگشتم،
گاه دررطوبت چشمانت، با کِرالی زیبا،
بی آنکه کمی خسته شوم می گشتم
هرجایش که رفتم عجب جایی بود،
هرحالی که بودم ، عجب حالی بود
دیدم امواج خیالم مرا،
روی برجستگیِ قشنگِ گونه های نازت نشاند
بر لیزیِ پرشهوت آن غلت همی میخوردم ،
ز تماسی بیحد ، عشق را برهمه ی جان وتن من، نشاند
گاه امواج خیالم مرا، برجزیره ی سرخِ لبانت به سلامت میبرد
وقتی، دولب زیبایت، بازمیشد زِهم،
بویِ خوشِ نعناع، هوش ازسرِ جانم میبرد
گاه زبانت فرش قرمز میشد، من میان رایجه میرفتم،
درکام ات، نورافشانیِ مروارید دندانهایت می دیدم
گاه دوباره با زبان درازی هایت،
انوارِجهان را بوضوح میدیدم
در تک تک زیباییِ رخسارِ گل ات گم گشتم،
دیگر نه خود ، بلکه تو را میدیدم
همه جا عطر تو پر بود،
آن عطری که، هوش ازسر انسان میبرد
چون رضوان، حریر سبز رنگی داشتی، که همه بر تن بود ،
آن لباس نیمه عریان، جلوه ات را، چند برابر کرده بود
با نسیمی ازبهشت، موج میخورد آن حریر،
امواج دریاییِ رؤیای من ، رنگش سبز بود
وقتِ طوفانی عشق، بعضی قسمتها به زیر موج پنهان میشد
جای خود را عوض میکرد با برجستگیِ هایی بسانِ یک جزیره ،
تنوع طلب اندیشه ی من هم مست میشد
گاه امواج خیال، مرا که حیران شده دراینهمه زیباییِ بیحد بودم ،
برگردنه ی گردن و شانه های خوش تراش و نازت میبرد
چشمان هوسبازم داشت، اندامت را، با نگاهی هوس آلود میخورد
ولی تا اینجا به یادم ماندست ، چون ز شانه ات سُر خوردم ،
سرم به نرمیِ اندامت خورد
من درک نکردم که چرا غش کردم ؟
تا به خاطردارم ، حواسم پرت شد،
من فقط افتادنش را، تماشا کردم
بعد از آن بدشانسی ، طوفان عشقم همه آرام گرفت
خروس بی محل - بیداری - مرا از لذت رؤیا، گرفت
من تمامِ مجمعالجزایرِ زیبایی ،
با یک سفرِ یک شبه کامل دیدم
دیگر چه نیاز به دیدن باقی این دنیایم ،
چون آنچه که قلب من تمنایش بود، من یک شبه آنرا دیدم
تا آنجا که، از رؤیا به یادم مانده
التماسِ مغزم این بود :
ای معشوقم ! درخاطر خود، همیشه من را بسپار،
دریاد عزیزخود ، مرا جای بده
التماسِ قلبم این بود :
ای محبوبم ! به سینه ی زیبایت، تا همیشه ی خدا، من را بسپار،
در قلب رئوفت، تو مرا جای بده
بهمن بیدقی 98/10/11
بسیار زیبا و دلنشین بود