مهتاب سو سو می زند در این حوالی ها

در کشور زندانیان در بند مالی ها
نقال پیری می سراید با موالی ها

درویش هو هو می زند در کوچه باغ شب
 با آهوان تشنه تر از خشکسالی ها

گرگان زیرک در لباس میش می خندند
هق هق کنان بر منبر حالی به حالی ها

مادر به نعش کودکی لبخند می ریزد
از سرصدای پوکه ی قنداق خالی ها

آن مردمک بر پیکری خاموش و بی حرکت
لبخند دارد می زند بر بی خیالی ها

سیل خروشان از گره هایی پر از خفت
آتش گرفته نیمه شب بر دار قالی ها

از چشمه ی خشکیده، نعشی آب می نوشد
مهتاب سو سو می زند در این حوالی ها

می می فروشد روضه خوانی گوشه ی مسجد
حالم گرفته از سرود خایه مالی ها