روزی از محـدودهٔ اندیشــه خارج میشـوم
فارغ از آفاقِ ذهـنیّـاتِ یک انسـانِ بالـغ میشوم
ماوراءِ وُسعِ خود پرسـش کنم از هر دری
تا که در محدودیتهایم مرا خوش بنـگری
در جـنون آمـیزم و عقـلم ز ریشـه برکَـنَـم
تا بدونِ دیدگان نادیدنی را بنـگرم
این جهان را بینم از پشتِ نگاهِ هر نفـر
تا بیابم بُـعـدِ ادراکِ جدیدی در نظـر
فهـمِ محدودم بیامیزم به فهـمِ دیگـران
خـارج از فهـمِ خودم ادراک گردانم جهـان
عقلِ فردی حاصلش در من همین اندازه است
همچو سَـدِّ راهِ ادراکِ جهانی تازه است
باورم باشد که عقلی حاصلم آید ز جـمع
که چنین عقلی مرا روشـن بگرداند چو شـمع
باورم باشد که مادامی که در خود میتنـم
هر چه پیـشــش میبرم بیگانهتر از خود شـوم
من به دور از فهـمِ تو فهـمی به غایت ناقصـم
بلکه با تکیه به فهـمِ تو مگر جایی رسم
آنچـه در آیینه دائم تکّه تکّه آمده
شاید از تقصـیرِ آیینه به خدشه آمده
گر شکسـته آینه ترمـیم گردد، رویِ خود
صاف و زیـبا بیـند آدم در نهایت خودبهخود
یا که زشت و بیتناسب بوده تصـویر جهـان
یا که در آیینهٔ انسان شده صـدپاره جـان!
ما به دور از هم هزاران خُـردههای شیشهایم
در کنار هم ببـینـیم از کدام آئـینهایم
کشف ابعاد جهان آخر به ذهنم قد نداد
شاید از ادراک جمعی میتوان راهی گشاد
خرداد 1398
میم موسوی