اگر من بیقرارِ
لحظه ی اندیشه ام
یا افتخارِ
ملتی دل پیشه ام
و یا سردار یک دنیا غرورم
و پرچمدار مردی،
و شیرین تر ز آن اصحاب دورم
اگر من دانشم در حد اعلاست
و یا فکرم برای نسل فرداست
اگر اجداد من شاعر بُدند و
دانش آموز
اگر دانش پژوه و کارکشته
و ماهر تر ز هر دانش نگاری
حدیث عشق دارد میهن من .
دل مردان بی باک و
نگاه امن زنهایش
سپیدار بلندی را که از اوج افق پیداست ، می مانند.
قلمهاشان همه شیوا ، همه هم خاکیانم
و دلهاشان درون یکدلی پیدا،
صفای ناز چشمان قشنگ دلبران میهن من
که می ریزد شرر
بر باور ناپاک یک مشتی دل چرکین
نماد عشق است و مستی و شادی .
درون شهر های خاک من اینجا
غزل ریزد ز انگشت تمام مردمانش
هنرها بارد از هر کوچه بر جان خیابان
هنر اینجا
غریق ناز چشمان هنرمندان زیبای دیارم شد .
تو شاید پی بری بر افتخارم
جهان روشن شد از چشم نگارم
من اینجا در دل شبهای روشن
میان لاله های رسته در دریای شبنم
سخن از داد میدارم
و با بیداد پیکارم
و با نامردمیها دشمنی دیرینه دارم.
بگویم تا کنم روشن ضمیر خسته ات را
مرا از خاک پای دادگر کورشِ بی تا
و از جام می جمشید و
از سرنیزه رستم،
و تنها عشق سهراب و
دل گُردآفرید،
و از شنهای تخت پاک جمشید آفریدند.
درون چاه بیتاب دل من
برای قصه ی درد دل بیژن
غزل بارید از ابر سیاوش
و چشمم را ز اشک دختری(( بنشسته بر روزن ))
و پایم را ز تیری که ((نشسته بر تناور ساق گردویی)).
نگاهم را ولی آرش
درون چله ی دل تا بلندای افق پرتاب کرد
و دنیا را زچشم من همه سیراب کرد
من از نسل گهربار اهورایم
و از زرتشت پاک روشنایی
مرا مزداست سالار اهورایی.
دلم در دست میگیرم چو آرش
بسانِ غمزه های مانده در
رعدِ نگاهِ آذرخشِ دخترانِ پاکِ خاکم
و می شورم!!!!!
به شورشهای ناپاک خسان غرق اندر باد تورانی.
سپیدارم
سپیداری که در اوج غرورم
دلی سرشار دارم از شعور پاک کورش
تنم چونان دژی پیوسته در پیکار
و زخم صد هزاران داغ هم در سینه دارم
ستبر سینه ام سدی مقابل بر هزاران تیر و خنجر
که می شورند بر مام میهن من.
به وقت نازداری بهترینم
زمان جنگ اینجا برترینم
هنر شیداست از شوق قلم در دست شیدایم
نه حیرت کن
نه دندان تعجب بر لبت نه
که من اینک سفیر سالم چشم اهورایم
تمام میهن من ، پر شده از شوق،
از عشقی دل انگیز
که از پیچ و خم گیسوی تنها همسر کورش
به روی ذوق سرشار تمام مردمم پاشید .
تمام ذهن من پُرگشته از جشن قشنگ مهرگان و
شادی ماهانه ی اجداد پاکم . *
ندانستی کی ام من؟
نفهمیدی چه میگویم؟
و من حق میدهم نادانیت را
بجز ایرانیان
کس را شناسی
تا سخن از عشق گوید
وجز راه درستی پوید اینجا مذهبی را.
((در گشوندم
مهربانیها نمودندم
به دور از خشم برف وسوز
قصه میگوید برای بچه های خود عمونوروز)) .
چه کس جز مردم من
درگشاید خسته ای را
و بگشاید طناب بسته ای را.
گوش کن پچ پچی می آید اینجا
((منم آرش
سپاهی مرد آزاده ....
کمانداری کمانگیرم.....
آری آری جان خود در تیر کرد آرش......))
و گلهای درون میهن من
درختانش
همه از ذره ی اندام آرش نوش کردند.
و فکر نیک و گفتار پسندیده و کردار خوشی را
توشه ی پندارشان کردند .
آری آری
شاعری بارانی ام من
تا غزل برپاست هم
ایرانی ام من .
علی صمدی تابستان 91