جمعه ۲ آذر
شب یلدا شعری از علی صمدی
از دفتر بهترینم باش نوع شعر مثنوی
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۷ ۰۹:۱۹ شماره ثبت ۶۹۸۰۴
بازدید : ۴۲۵ | نظرات : ۸
|
|
علی صمدی:
بسته شد آخر در پاییز هم
زمزمه در صبح دل انگیز هم
فصل نشستن به تمنای دل
نقشه کشیدن سر دنیای دل
پرسه زدن در تب دلدادگی
رقص کنان در شب دلدادگی
در شب آخر، شب رفتن که شد
اول فردای گسستن که شد
فصل دوصد رنگ به آهستگی
رفت به پایان ببرد خستگی
دی خبر آورده دو رنگی به در
بهمن و اسفند و زمستان به بر
جامه به تن هر سه به همراه هم
برف کشیدند به دلخواه هم
زد همه جا رنگ سپیدی به تن
عاشق و معشوقه در این انجمن
باغ و گلستان سر و رویش سپید
نرگس دلباخته مویش سپید
فصل خزان تا که زمینگیر شد
وضع هوا باعث تغییر شد
در همه جا بستر سرد زمان
یخ زده در باور این کهکشان
لحظه ی آخر چه غم انگیز شد
موقع دل کندن پاییز شد
بار سفر بست که سالی دگر
باز بیاید به جمالی دگر
در بر او دخترکی مثل گل
لاله به سر شاپرکی مثل گل
موی پریشان سر هر شانه اش
تا به حقیقت رسد افسانه اش
رنگ طلا بر خم گیسوی او
خنجر زرین شده هر موی او
در زه ابروی شقایق کشش
تیر بلا بر لب عاشق کشش
دختر سر زنده ی نیلوفری
کرده به تن پیرهنی زرزری
دامنش از برگ خزان زرد تر
از گل گیسوی بتان زرد تر
در دلش آشوب که باید رود
دل به زمستان کسی بسپرد
مانده در این فکر که شاید کسی
بیخبر از غصه ی دلواپسی
خواسته اش را که اجابت کند
حلقه در انگشت نجابت کند
فصل کناری پسری آشنا
تازه جوانی چقدر با حیا
آمده هنگامه بپا کرده است
خانه ی عاشقی بنا کرده است
بهمن سیمین تن فرزانه فر
بسته کمربند طلا بر کمر
بر سر او تاج زمرد نشان
سلسله در سلسله از مهتران
خنده به لب آمده غوغا کند
در دل یلدای زمان جا کند
موج نگاهش که به یلدا رسید
بهمن محجوب خجالت کشید
تیر نگاهی و نگاهی به دل
باز دو تا چشم سیاهی به دل
باز نبردی سر دل باختن
جنگ به سر حد فنا ساختن
جنگ دوتا چشم که مغلوبه شد
موقع دل بردن مجبوبه شد
تا گره خوردند دو تا دل به هم
دلبر و دلداده ی مایل به هم
گشت مصمم که رود در پی اش
از لب مستانه بنوشد می اش
با دی و اسفند حکایت نمود
قصه ی دیدار روایت نمود
گفت گرفتار دقایق شدست
دخترکی دیده و عاشق شدست
دخترکی ماه تر از اطلسی
کس نشنیدست و نبیند کسی
دی سر این مسئله مامور شد
عازم کاشانه ی آن حور شد
گفت به آذر به خدا دخترت
برده دل از بهمن ما دخترت
آمده ام خواستگاری کنم
گل بدهم رقص بهاری کنم
اذن دهی در پی دیدارتان
جمله بیاییم به دربارتان
داد جوابش که به فرخندگی
مقدمتان دیده و دل جملگی
رفت و خبر داد به تک دخترش
تا بنهد تاج طلا بر سرش
شانه که زد دختر آذر به مو
آینه مواج شد از موی او
در بر آیینه کمی ناز تر
ماه تر از دیشب و طناز تر
سرمه کشیدست به درگاه شب
سرمه به پابوس گذرگاه شب
رنگ دل انگیز به هر گونه اش
عطر پراکنده ی گلپونه اش
سرخ اناری زده بر روی لب
تا بدمد جان به سراپای شب
محو خودش بود که در زد کسی
باز به در بار دگر زد کسی
بهمن و اسفند و زمستان و دی
با گل و یک جامه و یک جام می
آمده تا حلقه به دستش کنند
باده بنوشانده و مستش کنند
جمله نشستند و شب آغاز شد
صحبت پروانه و پرواز شد
گاه ز شهنامه و سهراب و جم
گاه ز اصحاب نمایان قلم
شعر تر از حافظ شیرین سخن
یا غزل از هاتف زرین سخن
گرم سخن بود عروس آمدش
از دل شهنامه ی طوس آمدش
جامه ی منقوش به اشعار زر
کرده به تن برده دل از این پسر
آمد و بنشست پرستار دل
تا بزداید غم بیمار دل
جامعه شد محو سراپای او
شاه پسر غرق تماشای او
رو به پری کرد زمستان سپس
گفت که ای بلبل بستان سپس
گفت که بهمن شده پابست تو
آمده ام حلقه کنم دست تو
گر بپذیری دل ما خوش کنی
ور نپذیری همه ناخوش کنی
گفت که این مادر گل دامنم
گر بپذیرد بپذیرم منم
شاد شد از گفته ی او مادرش
گفت که راضی شده پس دخترش
با بله ای جان پسر را گرفت
قدرت ایمان پسر را گرفت
شور به پا شد همه جا غرق نور
هلهله افتاد که غم گشته دور
زین سبب این را همه ایرانیان
چون شده یک خاطره از باستان
جشن بگیرند و گل افشان کنند
مهر و صفا صرف عزیزان کنند
علی صمدی آ.آ
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و شورآفرین بود
امید بخش