بوسه
دلباخته ای محبوس ، می دید به خواب، کابوس
" دل ربایش را که می گریَد "
خواست آرام کند او را
بوسه را بر یک ورق چسباند وَ آنرا بست پای مرغِ نامه بَر
که اینک ، آن حوالی بود
دلربا تا بوسه را دیدش شناخت از کیست
گونه های خود به آن پُر کرد
بی گریه شد و آرام
صبح صادق، ناز بنیان، رفت در رؤیای عشق خویش
عاشقش دیدش که میخندد
دلش آرام شد . یادش آمد آن نگاه اولین را
از نگاه تا بوسه اول ، سالها عمرش به یغما برد
فکر میکرد آنهمه بوسه ، فراموش گشته درسالها ، ولی اینک
بدیدش آنهمه اوهام ، جداست از اینهمه واقع که می بیند در این خوابها
که با رویای صادق، آن تجلی یافته ست اینک
به دل گفتش به محض یک رهایی میروم پابوس معشوقم
ولی اینک در این زندان،
دست دل ، از بهر دامانش ، همی کوتاه کوتاهست
به خود گفت بهر اینکه ، غرق سازم ان وجود ناب را با بوسه های خویش
دگرباره به حجم یک مینی بوس ... نه کم است ، قدر اتوبوس
بوس را در بُغچه می پیچم
می فرستم بهر او تا اینهمه خنده ز لبهایش نیفتد باز
نگرید باز
تا نگردد هیچگاه خاموش و پُرغصه ، پر از بغض و مشوق ، هیچگاه ، هرگز. نباید باز
چونکه بوسه پر ز رازست و محبت آرد و مهر و صفا و ساز
پیش خود گفت که بقدر کل تنهایی عمرم بایدش لبهای نازش را بخندانم
چرا که زنده ام تنها به امید تمام بوسه های ناشکفته
- که در فکرم تلنبارست -
بوسه از لبهای مستی که ، آرام در وجودش نیست ، دائماً بیتابِ بیتاب است
او که در گرداب عشقش یک غریقی بود
بازهم در خوابی از زیبایی و امید ،
شناور شد.
ناگهان از خواب پریدم ، یادم آمد این منم دلباخته محبوس
که ناز یار را هردم خریدارم
منِ مجنون که عمریست در پی لیلای خود در یک قمار سرد و خاموش
عمر خویش را دائماً،
هر دست ، می بازم
ولیکن یک امید من را به بُردن میکند ترغیب
آن هم ، اینست :
که تنها تا رهایی ، فقط یک دست مانده ست ،
و من باید همانند همیشه ، تاب آرَم اینهمه غم را
بیا ساقی
فقط یک مرتبه دیگر
فقط یک دست
شاید این بار در مقام یک برنده
به یک لبخند ، مزیّن گشت لبهایم.
بهمن بیدقی 6/22/ 98