خودم آرزوي جمعي ، همه آرزو تو ديدم
نه به آرزو رساندم ، نه به آرزو رسيدم
شب و روز دل بنالد ، که تو دلبرش کجايي
خبرت رسيده شايد ، که چه زجرها کشيدم
همه عمر در فراقت ، به اميد وصل ماندم
نه به وصل ميرساني ،نه ز وصل دل بريدم
زشراب و جام و ساقي ، خبري دگر ندارم
زتو بيخبر شد اين دل ، همه دردها خريدم
نه سکوت مي توانم ، نه زبان گفتن اما
به قلم قسم که هردم ، فقط از تو ميشنيدم
تو چو ماه و کوکبي من ، تن خاکي زمينم
تو بتاب در شب من ، که بجز رخت نديدم
به خيال خويش گفتم ، که تو در خيالم آرد
نه تو در خيالم آمد ، نه خيال از تو چيدم
تو وفا شکستي اما ، من با وفا شکستم
توچو سرو مانده برجا،من ازاين جفا خميدم
به چراغ گفتم امشب ،که رهت به دل نمايد
نه چراغ رهنما شد ، نه ز راه من رميدم
همه راه بسته اي تا ،که رهت نجويد ايندل
پي هر نشانه اي من ، چو غزال مي دويدم
طلب ازتو کرد ايندل ، که ببوسد آن لبت را
نه به بوسه اي رسيدم نه ز خواب ميپريدم
#وحيدسخايي
بسیار زیبا و دلنشین بود