بهارِ فصلِ تابستان،
صدای دلنوازت میتپد
در برگ برگِ من،
میانِ سازِ گندمزار
به یاقوت لبان تو میاندیشم
حروف شعر و احساسم
دوباره مست میگردد...
خیالِ نابِ بارانم
تو آرامِ دل و جانم
منم خسته شدم از این همه تکرار
از این قافیههایی که
میانِ شعرِ اجباری
گزیری جز رژه رفتن ندارند وُ
همه گشتند دلخسته
از این سرباز بودنها...
دلم گاهی برای واژههایم سخت میسوزد
چرا باید به فرمانِ قلم یا آنچه میخواهم به صف گردند؟
دل آنها تپش میخواهد و رقصی
میان صحنهی آغوش تو
در زیر سقف آسمانی همین دنیا...
به رویایم قسم
گودال چشمانم گِلآلود است
از بس که نشد آیینهی آن ماه دیدارت...
چقدر
باید ببافم
شعر نیمایی
غزل یا دلترانه تا که برگردی؟
خود تو خوب میدانی کدامین مُهر،
لبانِ شِکوهآلودِ مرا خاموش میسازد...
دگر کافی ست اگر جویای احوالِ دلم هستی
ملالم را به لبخندِ طلوع خود دوباره لال کن
دلبندِ یکرنگم
که من همواره دلتنگم...
پ.ن:
و شهریور بهارِ فصلِ تابستان
که با یاقوت انگور و
طلای گندم و
سبزی گردوها،
سخاوتمند
به استقبالِ زردی خزان آید...
مهناز نصیرپور
بسیار زیبا بود