خورشید غمناک است ، بس غمناک و غمناک
تب دارد این سلطان زرین فام گویا ....
روزی رسانِ دشتِ گلهای دمن نیست ، گلها اسیر دستهای باد شومند
با مرگ در حال نبردی نابرابر
در آسمان , ابر سیاه ِ تیره خندان
اما زمین ِ تشنه در بند زمستان.... با سردی خشک ,, در حال جنگ است
می گرید این گوی سراسر آتش و عشق,
فریاد می دارد گریبان چاک کن ابر، بر حال عطشان زمین باید بگریی
ای شاه زرین تاج ، ای خورشید ، برخیز
فرمان بران تا ابرها باران ببارند
من روزگاری سبز بودم ، باورت هست ؟
دنیا اسیر جمبل و جادوی من بود
باد آمد و قحطی شد و باران نیامد ....
من ماندم و سوز عطش با کوله باری , از خاطرات ضجه های این درختان
, در بستر خویش ، دستم به روی دست , در اندیشه ی مرگ
آیا هنوزم ....... این ابرهای تیره فرمان می برندت ؟
یا نه دوباره ترکه های سرد وحشی ، بر پیکر بی جان ما خوش می نشیند ؟
من از درازی شب یلدایی سرد , می ترسم و اندیشه ی هولناک دارم .....
آیا دوباره ، چشمهایم بر قبای سبز درختان ....... خواهد گرفت نور ...؟؟؟؟؟
آیا دوباره بر زمین مرده ی من , باران رحمت نقش خواهد بست روزی ؟؟؟؟؟؟
آیا دوباره ...... من جرعه ای از عشق خواهم خورد با یار ؟
آیا دوباره ....برف سفید بی ریا از آسمانها .... بر دشتهای خالی ام خواهد نشستن ...
امیدوارم ....
امیدوارم ....