یادم آمد روزگاری خفته در بستر بودم
در هیاهوی زمان گویی ز جان ابتر بودم
بر خدا گفتم خدایا داده ای من را تو رنج
گو کجایی من سخنها در دلم گردیده گنج
یا شکایت می کنم یا ناسپاسی ای خدا
گر نگویی از چه رو گردیده ام اینجا رها
ناگهان دستی ز نور ظاهر شد و زد بر سرم
گفت برخیز من خدایم من خدای برترم
در دم آنجا خواب من شد از وجود من جدا
راه رفتم اندکی تا پشت یک در بی صدا
هر چه کردم در نشد باز با توان و زور من
فکر کردم آن زمان در را گرفته اهرمن
یک نگاهی بر عقب کردم، بدیدم یا خدا
روح من آرام و آسان گشته از جسمم جدا
او که خوابیده است درون بسترم، همچون من است
پس تمام شد عمر من، اینجا جهان آخر است
من غلط کردم که گفتم کیستم یا چیستم
عاشقت بودم خدایا، در نگاهت زیستم
ناگهان صوت اذان پیچید در گوش دلم
روح من با آن صدا خوابید روی بسترم
آری آری مرگ را با چشم خویشم دیده ام
ظلمت شب را همان لحظه ز جان برچیده ام
چشم وا کردم بدیدم ساعت پنج است و نیم
باز برگشتم به دنیا تا بگردم من نعیم
"خاطره ی یک خواب فراموش نشدنی"
بسیار زیبا و جالب بود
امید که صد سال دیگربسرایید