تا صبح بیدارم , نفس تنگ و دلم تنگ
بغضی گلو را نیمه شب ها می فشارد
یاداوری کردن عجب احساس شومی ست
رحمی میان ضربه های خود ندارد
پهلو به پهلو می شوم, خوابم نبرده
هر شب شبیه برزخی پر اضطراب است
وقتی نفس پشت نفس آزرده ات کرد
بیدارماندن بدترین نوع عذاب است
افتاده ام در منجلابی بی سرانجام
بیخود تقلا کردنم را دوست دارم
معتاد دردم , ظاهرا , بی درد مرگ است
با زجر هر شب مردنم را دوست دارم
درمان برای دردها بودم زمانی
اما به دردی مبتلا کردم خودم را
تقصیر ناپرهیزی ام یا از هوس بود
با دست خود از خودجدا کردم خودم را
مدفون شدم پشت نقابی بی هویت
در حبس گاه اشتباهاتم , اسیرم
برزخ برای وصف حالم واژه ای نیست
راه رهایی چیست جز اینکه بمیرم
چوبی که خود در استینم کرده بودم
چون اژدهایی هستی ام را هی فرو برد
مثل خوره افتاد در اعماقِ جانم
با اشتیاقی زنده زنده از تنم خورد
حالا منم در جنگ بین خاطراتم
خونریزی از زخمی که باید کهنه باشد
در چنگ احساس پشیمانی گرفتار
درگیر احساسی که شاید کهنه باشد
سخت است وقتی بی هویت , می نویسم
در زیر رنجم نامی از بی نامی خویش
سخت است در سایه, بدون نور خورشید
سخت است رنجیدن از این ناکامی خویش
در میزند غم, مثل هر شب , چاره ای نیست
باید قلم را در قلافش گل بگیرم
هرچند در حد دو خط تسکین من شد
تن می دهم هر شب به مردن, ناگزیرم
#جواد_صارمی