سواری بیامد بر اسپ سیاه
زسوی نریمان به سوی سپاه
بیاورد او نامه ای ناگوار
بدادش به کوروش بر اسبش سوار
برآورد کوروش ورق از غلاف
بخواندش که باید رود بر مصاف
((مرا بر سپاه خراسان نیاز
همی لشگر و برگ و باره بساز
به سمت امیرت بشو پیل سان
بیا تا بکوشیم در سیستان
که افغانیان جنگ آوردند پیش))
هراسان بشد او زفرزند خویش
چگونه دهم دخت خود را پناه
نباید که این دختر بیگناه
دهد جان خودرا عبس در رهم
اگر این شود سر به تیزی نهم
به خود گفت کوروش هم اندر زمان
که خورشید را گر برم بیگمان
همی جان خود. را دهد بهر جنگ
چگونه تحمل کنم نام و ننگ
وراگفت فرخ که ای یارمن
رفیق شفیق و تو غم خوار من
هراسان مشو چون که من زنده ام
وتا روز آخر تورا بنده ام
مرا همسری هست که او چاره ساز
کجا باشدش نام او ارنواز
سپاریم خورشید را دست اوی
بیاموزدش نیک و بد خلق و خوی
ورا باشدش دایه ای مهربان
نگه داردش بهتر از مادران
و اطعام اورا به شیرش کند
نیازاردش گرچه پیرش کند
و بالین او را کند پر غو
بپرورّد او را یلی نیک خو
به آغوش برد فرخ پاک زاد
که حاشا به این گفتن پاک باد
هم اکنون بباید برِ ارنواز
گذاریم خورشید و گردیم باز
نباید تعلل بکرد هیچگاه
که باید رویم سوی آوردگاه
تنی باره ی هر دو را زین نمود
و راهی بکرد هر دورا با درود
به بیرون کاخ آمد آندو سوار
برفتند همی هردوشان بی قرار
شبانه شدند سوی فرخ سرای
همی زیر لب هم سپاس خدای
رسیدند هردو به بی بارگی
گشادش در خانه یکبارگی
در خانه را فرخش چون گشود
نشانی ز اندوه و ماتم نبود
بشد دختری پشت مادر نهان
که او دختر فرخ است بیگمان
به بینندگانش زده توتیا
کجا باشدش نام او کیمیا
و آن کیمیا را چو کوروش بدید
بشد ترس و اندوه همه ناپدید
به خود گفت گر دایه اش ارنواز
و گر خواهرش چون یکی کیمیاست
مرا هیچ ترسی نباشد زجنگ
بیارم سر سرکشان زیر سنگ
کشم جمله افغانیان خاک و خون
به دست دشنه دارم و در سر جنون
خوش آمد به کوروش بگفت ارنواز
و گفتا که برمن بگویید راز
چه شد که امیرم در این نیمه شب
بدین روی زدو بدین تاب و تب
بیامد برِ انواز حقیر
بگو تا بدانم من این را امیر