وزیرش همی خواند معبر سرای
یکایک بیاورد نزد خدای
زآنها یکی گفت آشفته است
وآن دیگری گفت بد خفته است
همه خواب زتعبیرش عاجز شدند
یکایک زدرگاه فارغ شدند
ولیکن که ابلیس بدخو سرشت
همانکس که فرمان دهد او به زشت
همان او بگفت دانم این خواب را
وآسایش شاه بیتاب را
ولیکن نگیرم من آن تحفه ها
به وزنم زر و سیم و آن سفره ها
خرامان بشد او بسوی سرای
چنین گفت تعبیر خواب خدای
زخونت یکی دختری خوب روی
دوچشمان سبز و سری زرد موی
و روی پری و تنی همچو برف
و اورا خرد همچو دریای ژرف
هماورد ده تن به دست تهی
هم او را بکش گرتو شاهنشهی
همان قصد جان نریمان کند
تن و کاخ این شاه ویران کند
خودش او شود شاه ایران زمین
بباید بکشت بی درنگ بر یقین
همین گفت و خارج زدرگاه شد
زخوابش نریمان چو آگاه شد
به فکرش فرو رفت کین دخت کیست؟
ز خون نریمان و او دوست نیست؟
مرا هفت شاخه و ده خوشه هست
وبینندگان کدامیست سبز؟
به ناگه گذر کرد فکر از سرش
که سامان آبستین است همسرش
به خو د گفت بی شک همین است و بس
به کشتار سامان کمر برببست
همانگه که این گفت سامان رسید
و چون که نریمان سامان بدید
زآذر همی او تفحس بکرد
درون دلش شه برافشاند گرد
وسامان چنین داد پاسخ بدوی
به دنیا تو فرزند من را مپوی
که او وقت زاییدن از دم بمرد
وشیری تنومند اورا بخورد
نریمان بفهمید کین یاوه است
به فرمانش او دست سامان ببست
نریمان سامان به زندان ببرد
دودستش به گرزگران کرد خورد
براو کرد شکنجه به چهل روز و شب
روان خون سامان سر و پای و لب
چو خایب نریمان زسامان بشد
چنین گفت سلطان به جلاد خود
جدا ن همه پوست او از تنش
وگر زندخ برپی داغ افکنش
چنین کرد جلاد ناگه زحق
قضایش چنین زد زدفتر ورق
چو سامان بمرد آسمان تار شد
و خورشید و کوکب عزادار شد
فرو رفت بر قلب ناهید تیر
و از آسمانش بیامد به زیر
سیه گشت خورشید و گردون سپهر
از او رخت مشکی شدش کو ه و مهر
ولیکن نریمان نه آرام گشت
دو خوشه بخشکاند و او گشت هشت
تو گویی که قلبش ز سنگ و زچوب
درونش محبت نبود و نه خوب
نشد سنگ سخت نریمان نرم
ز ظلمش بشد قلب شیطان گرم
نشد ترس او در درونش نهفت
ز ترسش نریمان فرمان بگفت
زیبا بود