یگویید این راز بر ارنواز
نگردیده پایت بر این کومه باز
دراین لحظه کوروش گشادش دولب
بگفتا بر آنم در این نیمه شب
شپارم یکی هور را در برت
که چون کیمیا او شود دخترت
به هرجا که خسپد به شب کیمیا
همانجا یخوابان خورشید را
اگر کیمیا میخورد نان جو
به خورشید ده از همان نیز تو
اگر جامه ای بهراو دوختی
و گرکه سپند بهر او سوختی
همان جامه را بهر خورشید دوز
و اندک سپند بهر خورشید سوز
چو بشنید ارنواز این سخن
بشد قلب او کنده از بیخ و بن
بگفت این امانت بود بس گران
چو الماس از سوی نام آوران
مرا یاری این امانت مباد
معافم بکن ای یل پاکزاد
و کوروش بگفت ارنواز دلیر
همی روح من را زجانم مگیر
اگر که نگیری تو این هور من
تباه است همه قدرت و زور من
کمی فکر کرد ارنواز دلیر
نگاهی بکردش به دختر ز زیر
بدیدش که لبخند بر او برزند
از آن خنده ها که دلش را کند
یگفتا قبول است کوروش امیر
برو و کش افغانیان را به زیر
ببوسید او جبهه ی دخت خود
به راهش بشد ارنوازش سپرد
حماسی و زیبا بود
بعضی قوافی؟