به سلطان نریمان بدش هفت پسر
وسامان ولیعهد او تاجور
یلی بود که اندر جهان چون نبود
به یکتا پرستی پرستد ودود
ورا هیبتش بود چون اژدها
بلرزاند او بر قدم خانه ها
به همسر یکی بود آبستن او
امیدش که باشد پسر نسل او
و روزی که شهزاده سامان به گوش
بزد حلقه شد بر گلستان به نوش
خبر شد که فرزندت آذر بزاد
پسر یا که دختر ندانم چه زاد
بشد تیز سامان به سوی سرای
دعای پسر کرد نزد خدای
به ناگه بدید او پسر نیستش
و هرآنچه خواهد همان نیستش
بگفتا چه خاکی کنم بر سرم
نریمان زند تیغ خود بر برم
وگر بشنود نسل من دختر است
هم آذر هم اورا زمانه سر است
فرانک بدو گفت مرد خدا
تو ای مرد فرزانه ی دادخواه
کنیز خودت را کمی گوش دار
وگر خواهی تو جان او هوش دار
نداند نریمان که آذر بزاد
وگرنه به دیدار مهلت نداد
ببر دخت خود را دماوند غار
مرا نیز بر نزد دختت گذار
وتو بازگرد بر نریمان بگو
تعلل بکن همچو شکلی که او
همی دست بر سر شود ناتوان
تفحس نباشد در او هم زمان
چنین کرد سامان فرانک ببرد
به همراه دختش دماوند یورد
ببرد آندورا پیش هم سوی غار
بگفتا زپیدا شدن زینهار
وگر در دوماهی خبر نه زمن
ببر دخت من را به سوی یمن
من آذر فرستم بپوید شما
دعا کن زبهرم تو نزد خدا
نشانی که بر گردنش هور بود
زآنش پلیدی زاو دور بود
همان را در آتش به سرخی گداخت
به پایش نشان کرد بهر شناخت
ببوسید او جبهه ی دخت خود
به کاخش بشد بر فرانک سپرد
همانگه که سامان به راهش رسید
نریمان زتقدیر خوابی بدید
زن آبستنی او به خوابش بدید
زتقدیر او اینچون آمد پدید
بزد تیغ خود گردن زن برید
و فرزند او را به بیرون کشید
دو دستان فرزند آمد به چنگ
برید آندورا شه به تیغ خدنگ
فرو برد بر قلب نوزاد تیغ
همانگه به سر کوفت دست دریغ
به ناگه زخوابش پرید و بدید
همه ماجرا از نظر ناپدید
خروشید و برجست لرزان زجای
معبر بخوانید در این سرای
که این خواب نیکو من آشفته کرد
و خوابی گران است و آن نیست خورد
ز هر شهر معبر شوم میزبان
زگرگان و بابل ویا سیستان
و هر کس معانی و تعبیر گفت
ز قلبم همی ترس و تصویر رفت
به وزنش هم اورا دهم سیم و زر
کرا مت کنم وی بزرگی و فر