بسازید به اندازه ی یم مغاک
چه دخت باشد و نه چه شیطان و پاک
چه چشمان سبز و چه آنرانظیر
بباید برد در مغاکش نفیر
بباید رود در مغاک بلند
نباشد کسی فکر مارا گزند
اگر چند شه بود و مختار لیک
نبودش ورا فکر و کردار نیک
نبودش ورا ترس پروردگار
نبودش به اندیشه ی روزگار
همانگه که سلطان کودک بکشت
فرانک بخواباند کودک به پشت
به اطعام دختر سرش گرم بود
تنش سخت خفتانی از چرم بود
برون کرد خفتان در آورد ببر
به غار آمد آنگه یکی سخت ببر
برآهیخت او تیغ خود از نیام
نبودش ورا چرخ نیلو به کام
فرامش بشد برتنش نیست گبر
نبودش امیدی به کشتار ببر
به بالا ببرد ببر چنگال خود
گلوی فرانک به یغما ببرد
برآورد چنگال و اورا بکشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
ز خون فرانک بخورد اندکی
به گوشش بشد زاری کودکی
همانگه که شد سمت کودک سرش
گذر کرد تیر گزی از برش
یکی تیر گز بد چوپولاد سخت
بخوردش به ببری چوشاخ درخت
شکست از وسط استخوان کمر
بشد از کماندار همانگه خبر
بیامد که زانجا برد او شکار
بشد چهره ی آفران آشکار
بغلتیده او در بسی خون و خاک
تنش پر ز زخم و گلو چاک چاک
بیامد به کوروش دلی زو به رحم
ولیکن که مردست و این نیست وهم
و کوروش چو آهنگ رفتن بکرد
به سفتش بیانداخت او ببر سرد
به گوشش بشد زاری کودکی
و کوروش تعلل بکرد اندکی
بدیدش و مهرش براو دل نشست
و پیمان بسی سخت با خود ببست
بود زین پس این دخت فرزند من
هم اکنون بگویم به هر انجمن
و هرکس که زخمی بر او برزند
بباید که رختش زدنیا کند
اگر کس کند صورتش بد نگاه
به عیوق باشد برم زیر چاه
گرفتش خراسانی کودک به دست
نداست که چه عهد محکم ببست
یکی عهد بد همچو پولاد سخت
و یزدان به آندو گره کرد بخت
چو کوروش زغارش به منزل رسید
تن دخترش چرک و خونین بدید
خودش دخترش را به گرمابه برد
به سوی بسی آب و گرما ببرد
و چون که ورا جامه بیرون کشید
نشانی زخورشید بر او بدید
به فکرش فرو برد کوروش نشان
که خورشید نامش نهم بیگمان
بسیار زیبا و جالب بود
جسارتا بهتر نبست منبع داستان ذکر شود