(بوسه ی مار)
چه روزگاری
چه کسب وکاری
خزان سخت وخفت وخواری
دراین شب سرد
غم ورنج ودرد
یکی به خنده ومیگساری
دوصدخلایق دائم به زاری
چشمان کودک به دست بابا
هرشب برایش نانی بیاری
بابا بیاری بابابیاری
امان ازاین درد
دردنداری
هرگز ندیدم به عمرخویش من
چنین زمانی
دنیابی عاری دنیابی عاری
کمک مخواه توزکس برادر
افکنده ای سربه زیرتاکی
هرروزوهرشب کشی توگاری
خم کرده ای خویش به زیرمحنت
به زیرباری
وگربمیری
سویت نیایددستی به یاری
مجنون گشته اندخلق
بی قوت ونانی زبی قراری
آواره لیلاازدردمجنون
ازبی وفایی
یارب کجایی یارب کجایی
پژمرده دل ازریاکاری....
گویا چنین است دنیای هاری
بی بندوباری
بره ی برده غمین به درده
رخش چه زرده تنش چه سرده
ای وای ازین مکر
خروس لاری روبه سواری
تعظیم به ظالم بوسه ی ماری
رفته به گل باز چرخهای گاری.......
حکایت امروزحکایتیست بس دردناک
حزن انگیز وغمناک
تصویروحشی بازمانده از ظهاک
مردمان شهربرای لقمه نانی
وستاندن مزدی اندک
چون گرگهاشکم می درند
گویاخبرندارن کفتارها
شیره ی جانشان می دوشندو..............می خورند
می گویند آخرگوسفندان خوب می چرند
پس غمی نیست
وقتی چوپان دروغگو
هم پیمان باخوکان
برای صرف شام به عمارت کلاه فرنگی می رود.....
بیاییم دراین روزگارسخت به داد گرفتاران برسیم.
بهاالدین داودپور.بامداد