زمین سرد و دل مرده
و کوهی بر زمین خفته
زمستانم
نمیدانم و شاید خاک سردم
درد بی درمانم، ای کاش میمردم
مرا اینگونه باور کن، که من سردم
که من یک قطره از مرگم
نه فانوسی ، نه قاموسی ، نه رویایی
تو خاموشی و من سردم
زمستانم ، نمیدانم !...
خدایی نیست در قلبم
صدایی نیست نوای غرش درد است
و من تنها کنار آتشی از یاس
هوا دلگیر و در ها بسته بر رویم
خیابان نیستم ، این کوچه بن بست است
مسیری نیست ، امیدی نیست
اسیر دست مردابم
و من هستم هنوزم ، ولیکن دست و پا بستم
تو آزادی و من زنجیر بر دستم
هوا بس سرد و تاریک است
صدای زوزه گرگ است در گوشم
و مردانی در این شهرند
نیمی گرگ و نیمی میش
صدای قه قه شیطان در این سرمای سوزان است
جهنم نیست ، مردی نیست ، و دستی نیست
کمی یاس است در دلها
هوا بس نا جوانمردانه سرد است
این چه کابوسیست در قلبم
و ناگه آمدآن تنها سوار خطه مردی
و کند از تن لباسش را
تنیدش بر تنم خورشید قلبش را
لحظه دیدار بود آن دم
تمامش نور ایمان بود در چشمش
چه زیبا لحظه ای ...
...
..
و گرمایی که برد از دم همه هوشیاری من را
نمیدانم که غفلت برد چشمم را
و یا مستی گرمای محبت برد قلبم را