او رفت و من در قاب عکسی دور بنشستم
در هاله ای دور سرم از دود بنشستم
با آرزوهایی به گور خوابیده جا ماندم
او رفت و من در سوگ او در واژه ها ماندم
در بهت خود در حالتی از خلسه جا خوردم
اه .... بازهم از نارفیقی پشت پا خوردم
من ماندم و این قصه های تلخ و تکراری :
یک مرد بی اعصاب بد اخلاق سیگاری
من ماندم و یک جای خالی از افق تا مرگ
من ماندم و آن نامه بدرود بی سر برگ :
- " من می روم چون دست هایم را نمی گیری
من می روم چون شب که می آیم خودت سیری
من می روم چون شعرهایت رنگشان سرد است
عادت کن از امشب به بعد سیگار نامرد است "
حالا بیا تا من بگویم ... هیچ ... حسش نیست
دیگر دلم را یاری تجدید قصش نیست
وقتی خودش هم خوب می دانست نامرد است ....
دیگر چه فرقی می کند این شامها سرد است
هر نصفه شب درب اتاق خواب می بندم
وقتی برهنه کوچه را تا صبح می گردم
آغوش من بی تو پر از کابوس تنهاییست
باید تورا پیدا کنم .. این کوچه ... اینجا نیست
.....
حتما در آغوش تو یک ولگرد خوابیده
چشمان تو در فکر من تا صبح باریده
شاید که جادوکرده روحت را ... چه می دانم
در کوچه ها می گردمو هی ورد می خوانم
اما تو در فکر منی بسیااااار غمگینی
بر دوش تو دارد چنین افکار سنگینی
آه این توهم های شیرین سخت بی پایست
تو رفته ای با پای خود .... این نامه اینجا هست
حالا به فرمان خودم : ... حاظر ! هدف ! شلیک
این مغز ، این هفتیر ، این خاموشی نزدیک
تا من درون قاب عکسی دور بنشینم
با یک ربان مشکی منفور بنشینم
با آرزوهای به گور خوابیده خواهم خفت
من قصه ات را با همه این سمت خواهم گفت
آه این توهم های شیرین سخت بی پایست
این مرد ، .. از پایان تلخ خویش بیزار است
غمگین و زیبا بود