گنج حضور
به شادمانی مریم مسیح در شعری است
که حسب و حال وقایع ز عشق بر مهری است
کنون که ازشب میعاد تو عبارت گشت
قصیده در شب و معنا ز عشق غارت گشت
که بر سجود معابد ز عشق بیداری است
حسود بر سر معنا که عشق بی یاری است
همام شد صدف دل نه هرگزش این گشت
که گشت حادثه ممکن ز عشق و دین دل هشت
منم ز شعر تماشا،تو را تو را وعظی
که عشق شد شب ممکن مرا تو را محضی
همام شد غزل عشق نه هرگزش این شد
که عشق شد به ترادف نه هرگزش حین شد
غرامت شب و دریا نه هرگزش این بود
که عشق شد به تو معنا عرض مرا دین بود
هوی شد از دل من تو که عشق گشت جاری
غزل که شد به ترانه مرا که گشت آری
که پرس و جوی معانی اگرچه مرسی گشت
مرا تو را که از این نه به عشق برسی گشت
همام شد هوس دل نه هرگزش آقا !
فروخت از شب من او غزل که شد آق آ
کرامت است و معانی که عشق عاشق گشت
مرا تو را به معما که عشق فایق گشت
که ردف و قافیه دارد مرا تو را درسی
گه عشق شد به تو ممکن مرا به جان مرسی
اگر چه در شب ایون تو قنوتی گشت
مرا به شعر تماشا که عشق قوتی گشت
اگر چه در شب من هاضمه وضویی گشت
تو را به شعر تماشا که عشق هویی گشت
اگر چه در شب من ماهیان تو را بینا ست
مرا بگو به قصاید ز عشق بر داناست
کرم نما و وضو کن که خانه گشت محفل
که عشق شدبه مرادف ز عشق شد مَه بل
تمام شد غزل من ! که عشق عاشق تر!
که عشق شد به کفی خود قصیده لایق تر!
به ردف و قافیه ها در همام کثری است
اگر ز رزم تو معنا ز عشق بحری است
کفایت همه اشعار من نه این باشد
غزل به شعر تمامی که عشق چین باشد
تو را به کفر دل من اگرچه شد مامور
بخوان به شعر عطیه قصیده شد مهجور
اگرچه در شب من عاقبت حضوری گشت
تمام دل شدن تو ز عشق صوری گشت
به کفر عاشقم و در خفی نمی رقصم
بخوان به جمله ی معنا تو را اگر برسم
منم ز شعر تو ممدوح ز عشق محبوبی
تو را که از شب من جان بگفت مطلوبی
تو را که در صدف دل ،ز قصه می رنجاند؟
بخوان به شعر سعادت که عشق می گنجاند
کمیت شعر شب من اگر چه مقصودی است
مرا تو را به تماشا که عشق بر جودی است
که گفت حاصل ایام به عشق شد دیوان
مگر نگفته ز دریا که شد بی آن!
که گفت در شب میعاد ما قسر در رفت؟
که گشت حادثه معنا قضیه بر زر رفت
بگفت جامه ی معشوق دل به رقص شور
که عشق شد صدف جان ز قصه نقص زور
تو را اگرچه صریری ز عشق بیداری است
مرا به شعر تماشا ز عشق دیداری است
اگرچه در شب و محفل ز عشق شد خنیا
مرا بگو به ستاره که عشق شد رویا
اگرچه در شب مقصود "ما" حسینی است
بگو به شعر تو تنها که عشق دینی است
اگرچه در شب من شاهدی حضوری رد
تو را به شعر تماشا ز عشق شد دل دد؟
که کفر شد به تانی به عشق استمهال
مرا تو را به حضوری که قصه شد بر حال
که شکر شد غزلی که سمیع پندارند
تو را به شعر حضوری که بیع پندارند
من ار تمام وجودی شناسم از دیدار
بگو مرا به دو جمله که عشق شد بردار
که عشق شد غزلی که شنودنش آهی است
که صبر شد غزلی که قنوت بر شاهی است
به درک جمله مرا از دو سطر مستعمل
بخوان به شعر چناری ز عشق بر یک دل
به رمز حادثه در من قنوت شد آقا
مرا تو را به تماشا که عشق شد در قا
کمال مفتخر دل اگر چه شد یک رنج
بزن به جمله ی باقی که صبر شد بر دنج
تمام کن غزلی را که گفت معموری است
بخوان به سطر من و ما که عشق مثموری است
همام شد غزلی که به عشق نقصان داشت
ز عشق در صدف جان دو گوهری زان داشت
دلیل شد شب عاشق ز گنج بر معبود
بگو به سطر شقایق که قصه را بربود
زمستان نودو هفت / زادروز حضرت مسیح
مثنوی زیبا و دلنشین بود