ای قلم بگو
هرآنچه باید گفت
بریز برلوح سپید
حس مدفون درونت را
بگذار به یکباره برزمین
کوله بار سنگین دوشت را
ای قلم
این روزها سخت از تو هم گله دارم
بارها و بارها
خواستم به رشته ی تحریر آورم
تارو پود نخ نمای وجودم را
اما
هیچ یاریم نکردی
اکنون
این من دلخستهی توست
که نقش بریده بریده اش را
بر جریده ی تاوان روزگار
این چنین
بی سرو سامان
حک میکند
اکنون
دیگرهیچ
نمیخواهم بدانم
نمیخواهم بخوانم
نمی خواهم بگویم
یا نمی خواهم بجویم
هرگز
به دنبال کشف نایافته های زندگی ام نیستم
اکنون منم
تنهای تنها
سرسپرده برریل نافرجام زمان
که درهر پیچ
بی رحمانه می شکند
رویای رسیدنم را
اکنون لوکوموتیوران زندگی
حمل میکُندم بی اختیار و
از کف ربوده است تاب ایستادگیام را
بگذار
در خیل ره یافتگان ابدیت
بر گسترهی تمامیت هستی
آنجا که ناکجایش خوانند
پرواز کنیم
بگذار
در حسرت ناکامی پیکره ی هستی مان
در ژرفنای بی پناهی خویش
مرثیهی مرگ تدریجی لحظهها را
زمزمه کنیم
بگذار
لحظات اضافی حیات را
که در گذارنش هرروز
بهانه ای آفریده و درانتظار به بار نشستنش هستیم
دیگر بار
هم آغوش زندگی مرگبارمان کنیم
آری
ای سُرخورده بر ریل بی امان هستی
اکنون
که امتداد مه آلود زندگیات در پیش روست
لحظه را دریاب
لحظهای که نسیم سرد تحمل هرآن
برگونههای شتابزده رویاهایت
دست نوازش میکشد و
تورا از گرداب خروشان روزمرگی می رهاند
پس
لحظه را دریاب
حسی شبیه پرواز ......بداهه تقدیم بانوی عزیزم