دیده گریان شد خداوندا چرا دل پریشان شد خداوندا چرا
بار دیگر شد خزان گلها چرا در بهاران برگریزان شد چرا
روزگاری بُد بهاران سبزِ سبز باغ، گل باران و بُستان سبزِ سبز
دشت ها بودش پر از گلهای ناب نهر ها پر آب و غران چون شهاب
پس چه شد آن روزگاران قدیم شد خزان و برگریزان در زمین
بارالها شد زمین زیر و زبر زلزله آمد به خاکم چون دگر
مرگ آمد ناگهان در خواب ما زیر آوار و خرابی جان ما
کودکان در زیر خاکند پس چرا دوستانم زیر خاکند پس چرا
ناله می آید ز زیر خاک سرد بارالها کُن مدد زین رنج و درد
این چنین میگفت اندَر زیر خاک مانده ام در زیر این آوار و خاک
یاری ام کن ای برادر زین عذاب مانده ام در زیر آوار غذا
زیر آوار خرابی مانده ام خانه ویران گشت و تنها مانده ام
ناله اش را من شنیدم از غذا خاک را کندم به دست و پنجه ها
تا رسیدم زیر آن خاک کبود دیدمش اما نفس در او نبود
باز هم دیر آمدم ای هموطن با خدا باید همی گویم سخن
گویمش یارب چرا درمانده ام بهر یاری پس چرا وا مانده ام
دست تقدیر استُ ما را چاره نیست حکمتی شاید در این درماندگیست