به پیرسر چه غریبانه مانده ام به دیار
پریش جان، گذران تلخ و بس شکیب شکار
چه کاخهای فریبا به شوق برافراشت
خیال کال دل از بویه های پُربسیار
چه رنگهای دل انگیز کرد زرگر جان
به بوم پارۀ ابری دوان میان غبار
چو دوست بر سر پیمان خود نمی ماند
چه چشم از دل سخت زمان جادوکار
شکسته ناله هزاران درون آتش دل
به سوگ سرخ نهانِ شکوفه های بهار
نشانده دست غمم کنج خانه پرتشویش
پرانده واشک بیم از دل امید قرار
شبم ز شعلۀ انبوه غم چنان روز است
ز دود تیرۀ اندوه روز من شب وار
غم آشیانه چنانم که گاه پندارم
دهان گشوده ببلعد مرا در و دیوار
نه شور و حال خزان پرسه روز در جنگل
نه شوق گشت شبانه، بهار دریابار
مقام کرده به چشمم مدام پردۀ اشک
مقیم لب گذرم گشته آه آتشبار
بریده شد رگ امّید زندگی خواهی
شتک زند ز نفس خون آسمانه گذار
امید پنجۀ خورشید نشکند پیمان
که نگسلد پی پیک سپیده را شب تار
..................................................
- واشک vâshak, váshǝk در زبانهای گیلکی و پهلوی، و در مازنی واشِه Vâshe نام پرنده ای شکاری است که در فارسی باشه یا واشه نامیده میشود؛ معرب آن باشق است.
درودبرشما
بسیارزیباست