ندای چشمه
از آن روزی که آب از خاک برخاست
ندای چشمه از افلاک برخاست
بگفتا رب که نوش ات باد آدم
میان بوم و بر پژواک برخاست
نفس را نفس ناطق مبتلا کرد
چه گویم زین سخن خاشاک برخاست
چراغ خانه چون خاموش گردید
ز چشمم آب یم نمناک برخاست
بیا جانا که دردم از فراق است
ندا از سینه ام غمناک برخاست
نرانم بر زبانم جز اناالحق
که شطحم برزبان بی باک برخاست
مپندارید عزیزان در برینم
زمینی شد تنم چون خاک برخاست
باقر رمزی باصر
ندای چشمه
از آن روزی که آب از خاک برخاست
ندای چشمه از افلاک برخاست
بگفتا رب که نوش ات با آدم
میان بوم و بر پژواک برخاست
نفس را نفس ناطق مبتلا کرد
چه گویم زین سخن خاشاک برخاست
چراغ خانه چون خاموش گردید
ز چشمم آب یم نمناک برخاست
بیا جانا که دردم از فراق است
ندا از سینه ام غمناک برخاست
نرانم بر زبانم جز اناالحق
که شطحم برزبان بی باک برخاست
مپندارید عزیزان در برینم
زمینی شد تنم چون خاک برخاست
باقر رمزی باصر
بسیار زیبا وگویا