زیر کاسه ، کاسه ی حباب بارا نیت
نیم کاسه های سبز
نوید بود و میمنت
سر می کشم به مهربانیت
که از تو !
دست و دامان دشت پر می گشت
تماشاییت!
در چاکاچاک چشم
هر گز نمی گنجد ،
این فصل یعنی: و صل
در پارادکسش
زندگی می زاید...
بر لبان گل بر دستان گیاه،
نزدیک می شوم
به ماه
به تبسّمی که جاریست
در رگ لحظه ها
جاریست
پشت انجماد ودر دل هر تیرگی ، رها
حقیقتیست
که منتظر چشمان توست
تا بیاراید تن و توش باغ را
به شکوه تو!
وعکس تو قاب شود در آیینه ی آب ها
وکمی از محدودیت نگاه
بشکند درموج ولیّن اضطراب ها
و دست ودامان بگشاید به فضل وبخشودگی فصل
تا در عطر تواضع رود نفس
بیرون بزند از پوسته های غلط
در ج ن ب ش ِ جنون سر بکشد به مهر ورزیدن
آنگاهت
روی پوست لطافت
خالت پیدا می شود چونان مخمل سبز
دست برمی گشایی به تمنا ی ، فقط
در تو پیدا می شود پرورش و ربّ
که اینهمه بر و برگ می ریزد
به مهر و میمنت
بر
عریانییت
وهنوزش
بر تو بدمد...
دمان این بهاران
اگر تو در آیینگی
گام بلند بزنی تمام قدّ
منشور عروسان نظر !
تمامِ قدّ!