روزی که باز اول آذر شروع شد
اشک قلم به شانه ی دفتر شروع شد
پاییز بود و اوج غرورش که بعد از آن
بی سرپناه،مرگِ کبوتر شروع شد
پوتین و ساک،کاسه ای از آب،صبح زود
شب اشک های حضرت مادر شروع شد
پایان روز بود و غزل بود و ابر بود
باران دشت های معطر شروع شد
غم ها زیاد شد،دلمان درد تا گرفت
وابستگی به بوسه ی ساغر شروع شد
پایان شعر با غم پاییز هم رسید
این دفعه زود قسمت آخر شروع شد
ا.تنها
آخر پاییز96
پ ن اول: فاضل نظری میگوید((مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد/از عشوه های دختر مردم شروع شد))
پ.ن دوم : پاییز هم رفت،حالا زمستان آمد و دمِ گرمش!
نصیبمان از پاییز نه گشت و گذار عاشقانه بود نه له کردن برگ های پاییزی.(حالا برای ما که کسی را نداشتیم از این کار ها بکنیم ملالی نیست اما درد این است که آن هایی هم که داشتند هم دنبالش را نگرفتند!).فقط سرما بود و سرما(+حساسیت فصلی و سرماخوردگی و..)،گاهی گداری لیوان چایی هم بود(که بزرگ ترین لذت دنیاست،شاید بقول مهدی احمدیان خوب میشد مترسک مزرعه ی چای بودم)
بگذریم...
حالا باید گفت فصل آدم برفی و باران های شلاقی مبارک(همان طور که اول پاییز خیلی لوس برای هم نوشتیم فصل قدم های عاشقانه زیر اشک های خدا مبارک!)،اما باز سه ماه دیگر آش و کاسه همان است که بود...(بازهم میایم همین حرف هارا میزنم و میگویم که...)
پ.ن سوم: دلیل پرحرفیهایم را هنوز خودم هم کشف نکرده ام!