استقبال ( 4 )
می گذشتم من شبی از کوی یار
در هوس بودم که بینم روی یار
تا رسیدم من ندانستم چرا
یارم از منزل در آمد بی صدا
گفت و گویی شد در آن شب بین ما
کس نَبود آگه زِ ما وَز ماجرا
تک درختی بودش آن جا پشت باغ
کنج ایوان در حیاتی هم چو راغ
شاخه ها زان تک درخت افتاده بود
سیبکانی سرخ و رنگین داده بود
هر یکی شاخ از تنش پر گشته سیب
سیب ها با رنگ و بویی دلفریب
دخترک غافل شد از دیدار من
رو نمود از من بدان سو یار من
ناگهان بر شاخه ای چشمش فِتاد
کز درختی گشته آویزان زِ باد
گفتش ای آدم هوس در من فتاد
تا زِ خوردن من رَسَم بر این مُراد
هم چو حَوّا میل سیبش کرده بود
گفتمش زان سیب تر ما را چه سود
رفتم از دیوار منزل بر درخت
بر من آمد چیدنش دشوار و سخت
ای دریغ از گیسوانی چون کمند
دست من کوتاه و زلفش بس بلند
عاقبت دستم بدان شاخش رسید
سیب سرخی چیدم اما کس ندید
تا که سیب از من گرفت آن یار من
دخترک غافل شد از دیدار من
تا که سیب اندر دهان گازش گرفت
حالیا زان سیب تر نازش گرفت
سیب تر را دخترک دندان گرفت
گازها زان سیب تر چندان گرفت
ناگهان در دَم رسید آن باغبان
سیب تر را دیده بود اندر دهان
باغبان آن سیب تر را دیده بود
کان به دستم در چه وقتی چیده بود
باغبان زین ماجرا شد در غضب
بانگ فریادش بر آمد وقت شب
دخترک چون باغبان را دیده بود
از نگاهش بی گمان ترسیده بود
ناگهان لرزید و آن گه سیب پاک
شد رها از دست وی بر روی خاک
بلعجب گشتم در آن شب کان حبیب
نقش گازی داده بودش روی سیب
او که ما را دیده بودش آن زمان
من دَویدم تا نگیرد باغبان
باغبان تندی دَوید از پشت سر
تا مرا گیرد زَنَد با چوب تر
تا که شد عاجز ز چنگ آوردَنَم
خود رها کرد آن زمان پی کردَنَم
باغبان برگشت و راهش پِی گرفت
من ندانستم که راهش کِی گرفت
چون که برگشتم من از آن راه دور
یار خود را دیدم اندر شوق و شور
مانده بودم در عَجَب گفتم خدا
خنده بر من می زَنَد یارم چرا
من هراسان سیب تر را چیده ام
بس خطرها وقت چیدن دیده ام
بعد از آن او رفت و من تنها شدم
از همان شب عاشقی شیدا شدم
سال ها بگذشته زان دیدار ما
او نمی پرسد ز من حالم چرا
خاطرم پر گشته از دیدار او
یادم آید خاطراتش مو به مو
زان زمانی کز من او می شد جدا
مانده تنها رد پاهایش به جا
وقت رفتن پای او خش خش کنان
می کند آزرده جان را این زمان
سال ها من بعد از او ناسوده ام
دائماً در فکر یارم بوده ام
یاد آن روز این اثر در من گذاشت
باغ ما اصلاً چرا سیبی نداشت
دکتر نادر مسلمی ( ن م قطره )
این سروده ی منظوم استقبالی بود از شعر « سیب » سروده ی
« محمد مصدق » :
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
جوابیه ی « فروغ فرخزاد » به سروده ی « مصدق » :
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت