قصه ي عشق و جنون حكايتي شنيدني است
ناله هاي شب ي مجنون
شنيديد ؟
،، شنيدني است
اشكاي غربت ليلي نديدين؟
چه ديدني است!!!
اي خدا عشق پاك ، نميشه اينا رو نديد
اي خدا ، نميشه كه بي پر و بال عشق پريد
اي خدا بهم بگو
فقط بگو
فقط بگو
اگه عاشقي گناهه پس چرا تو دلبري
اگه عاشقي گناهه تو چرا ، دل مي بري
مي دونم
شما نگفتين عشق ي پاك ِ دل گناهه
مي دونم
شما نگفتين انتهاي عشق سياهه
ولي اين خليفه ها تون تو زمين
پرادعايند
زبونم لال ، اي خدا جون اي خداجون
همگي شون ، ادعاشونه خدايند
ريشه هاي همه عشق ، همه رو چه پاك و ناپاك
باتبرهاي دوسويه
اره هاي تيز و چالاك
مي برند از ريشه ، از خاك
ترو خشك عشق ها را مي زنند ميگن تو گفتي
ولي من مدعي عشق
نه يه عاشق حقيقي !!
مي دونم خداي عاشق ، تو نگفتي ، تو نگفتي
هميشه اين آرزومه
شب و روز
هر وقت و نيم وقت
چي مي شد خليفه ها هم مثل تو عاشق مي بودن
چه مي شد خدا
چي مي شد؟
چي مي شد تو سينه ها شون دل مي بود ، لايق مي بودن
چي مي شد ما بال مي داشتيم
مي پريدم كهكشونا
سرامون تو دامن عشق
مي پريدم آسمونا
مي نشستيم پيش دلها
روي اون رنگين كمونا
چي مي شد اين عاشقاي مدعي ، شاكي نبودن
همگي شون پاك و طاهر
مثل او قناري دل
مثل تو
خاكي مي بودن
چي مي شد
مگه چي مي شد؟