شهر غرق تاریکی تحقیرش بود
در و دیوار اتاق همه از زخم زمان دم می زد
تلخی تقدیری که در آن زخم زمان همره زخم زبان بغض سنگینش را اشک جوشان می کرد....
بی تفاوت بودن سهم یک دل تنگی است
پشت هر لبخندش قصه غصه حسرتهایی است که به دل میماند....
آواره نفرین اساطیر زمین
ترس وکابوس
و سکوتی که شکست...
(غم بحران تفاوت کم نیست)
اشک، ماتم، تردید
فهم یک باور نیست
(تهمت زیستن از مرگ کم نیست)
غرق تاوان سکوت
شوق فریادی که در بغض گلو میماند
آلوده هستی و نیاز
جنبش روح خدا در دل پر وسوسه هر انسان
حسرت نابودی، بازگشتش به عدم
روح نامیرایش به برون مینگرد
جای خالی خدا
در درونش غم و غم در درونش تنهاست...
با خودش می گوید :به ستم عادت کن، به اسارت
زیرا ؛
باور آزادی در دروغی زیبا غوطه ور است.
که اگر آزادی
پس چرا مرگ تورا می بلعد؟
صحبت دوزخ و جنت
صحبت عشق و تنفر
و به ناخواه
پا به دنیای پراز جور نهادن
«همه از جبر حکایت دارد »
اشک میریزد و با اشک سخن میگوید :
(غم بحران تفاوت کم نیست)
زیر لب زمزمه کرد؛
درد پنهان را خدا داند که چیست.
تنها خدا ؛
داند که چیست؟...
سلام بانوی عزیزم
بسیارزیبا بود