پایان خاموشی آدم، بازتاب نور بی پایان،
تجلی وجود،
سیب مسموم سراب،
راز مجهول هبوط....
حسرت خاموشی / لذت یک آغاز
بغض و بی تابی اشک / رغبت یک پرواز
روح آزاده جان ؛
درحصاری چون تن ،درحصاری چون مرگ
درحصار غفلت
تابع یک فطرت
و
قوانین طبیعت...
آتش خفته عشق، رقص بی تاب هوس
بغض هوی و گناه :(لحظه آزادی یا اسارت درپس)
چاره ای نیست به تاریکی خود بالیدن
و به اعماق درون بشکستن
اوج گمراهی دل، غرق کمبود بلوغ
وهم سنگین سراب :چون ؛ صدای سخن ساز سکوت
بازیچه دنیا و رها رو به سوی فردا
آیینه فردایت را «اینک »می شکند
پس به تماشا بنشین و بگو:
زندگی سابق پرتکراری است...
و کاش
زندگی سیبی بود گاز می زدیم آن را با پوست
اما افسوس
زندگی معرکه ای ست،
فیلم بی تکراری است
و عروسکهایش همه انسانهایند...
زندگی ؛ دم قربانی شدن تجلی ذات خداست
زندگی ؛ فطرت بی روح امید
و فراموشی و تکرار گناه...
«به هوس دل بستن لحظه مرگ خداست »
زندگی ؛ یک دام است،
در حصاری چون مرگ ،یخ زدن با دل سنگ
راز کوتاهی عمر و پرستیدن رب با دل تنگ...
اما مرگ ؛
-گام سنگی حقیقت در خاک
-فرصت رهایی تن از تاب
-نبض میراث زمین
-سوگ هبوط زمان
خسته و سرگردان در هیاهوی زمین گم شده ام
به درون می نگرم....
*خواب تسخیر فراموشی خود میبینم،
*گریه مرگ را به احساس پر از ذلت خودمیبینم،
*نفرت ساده عادتها را، رو به رویای پر از لذت خود میبینم،
*در پس چهره حیرت زده و تاریکم، روح بیدار بتان میبینم.
با بقایای دلم میجنگم
و به عصیان خودم میخندم
از یاغی گری ذات زمان میترسم
و به خود میگویم :
ای کاش با وسوسهها پوچ شوم
یا که با خنده بی دغدغه هرکودک رو به عرفان خدا محو شوم....
پاسخ پرسش پنهان دلم خاموش است
غم طوفانی تقدیر / جبر و اجبار طبیعت
همه در خانه اسرار تنم کابوس است...
در درون میبینم، عشق را، شهوت را
ذات و آلودگی غفلت را
«و نگاهی که به اندازه هر رابطه وسعت دارد »
آن نگاهی که وجودم به وجودش زنده است
و پر از شکل و تفاوتهایی است
که به هر انسانی
صورتی بخشیدست...
آن نگاهی که به تاریکی هر نبض تنم می شکند،
پشت آن ابر سیاه و سرکش
رو به ژرفای پر از عرفانم
در حوالی عطشهای پر از درک خدا
(آن خدایی که برایم تنهاست)
من در رنگ، درهیاهوی پر ازدرد زمین
سمت ادراک تفاوت در حس
اوج عرفان وهجوم /اوج اعجاب و خروش
به خدا می نگرم!
بی نهایت صفتی است که در ذات خدا میبینم
محوانکار زمان دیر را میفهمم
و به آرامی دریای سکوت، متلاطم هستم
من چه کم هستم و احساس نهایت دارم
رخ من با رخ مهتاب شباهت دارد
در شباهت هردو ؛
حاصل تنهایی و درک تفاوتهاییم
و چه پر معنی بود آنهمه نور که بر ریگ بیابان تابید...
پی نوشت ؛ هایکو :
به خدا بودنمان شک نکنیم
وقتی
نگاهش در ما نفس می کشد...
وقتی مهربانی را با زیست رقم میزنیم
واندوه را
با لحظه ها...
شهرزاد براتپور