با آوازی اشک آلود متولد شدم...
و متولد شد در من یک تردید،
که تفاوت دارد، با قل تنهایی و شک در پس هر اثباتی....
از چه مرا می نگری؟
در پس یک آری من، تب اندوه و نیازی خفته است
که در اعماق تنم آشفته است
از چه مرا چون شبنم، پی سرمای جهان لرزاندی؟
و به تاریکی هر تنهایی
رو به دنیای پر از اشک مرا گریاندی؟
من در اجبار و سرگردان این اجبارها
پی به انکار اسارت بردم!
تو در انکار پراز خالی من
چون سرابی که پراز آب دروغین حیات است به من خندیدی...
در پس یک آری....
سوی هرجا که روم
و نگاهی کنم ،از عمق وجود
با پشیمانی و غم
بی پناهی ها را می نگرم...
-فریادهای سوخته سکوت را معنی نمیدهد.
آن گاه که آشفته به دنبال تکامل بودم،
تو زمن پرسیدی
ومن آنسان که پر از شوق نگاهت بودم
و سراسر تب هستی و وجود
به تو گفتم آری
و نبودم خبری
زنگاهی، باغی
وسوسه ای یا سیبی....
چه خبر بود مرا ز نیازی که در آن تک تک اعضای تنم خواهان است؟
و نیازی که به بالین سیاه حسرت
دست خالی، تن تنها و نحیف
حاجت سفره یک راز پر از اظهار است.
شرم دارم که بگویم جایت،
با پریشانی یک لقمه خالی به تلاطم افتاد...
من از آرامش گم گشته خویش
سقف سرد آرزوی چاردیوارک را می جویم...
-حسرت نان و تن سرد و پر از دردگناه
اشک چشمی، نفس خسته ای و لبخندی...
-خش خش خزان دلم از سکوت سرد زمستان بهانه میگیرد
و به بهای بهاران
وعده رهایی از شب را
از آفتاب گرم تابستان ودیعه می گیرم
و به ارزش ها می اندیشم ؛
ارزش یک آری
ارزش تابش نور
ارزش لحظه نایاب وجود
و می اندیشم...
به ارزش واژه پر صداقت ناپاکی
که به تاریکی خود معترف است...
یا به پوشش اغواگر یک غنچه در دمدمه عریانیست
یا به آینده پر اندوهش
که در آن زندانیست.
در پس یک آری....
آری نه تو می مانی که این شعرمرا می خوانی
و نه من
ونه اندوه پر از درد زمین
راهمان دشوار است تا به مقصد برسیم
و بر لب پرتگاه اصالت
وجود مستاصل خودرا
سوی تکمیل بریم...
جالب و زیباست