دوست دارم حرفهای بچه های گلفروش مسیر آخرت را بشنوم ....
دوست دارم حرفهای بنفشه های لب جوی را بشنوم ....
دوست دارم یک سینه حرف را یکجا بشنوم ....
دوست دارم حرفهای فروشنده ی بوتیک را بشنوم ....
زرد داره... قرمز داره...تن خورش خوبه !
رادیو هم باز بود...زردها بیهوده قرمز نشدند ....
دوست دارم حرفهای یک آدم خیلی چاق را بشنوم ....
دوست دارم حرفهای سراسر چاخان سلمانی سرکوچه را بشنوم ...
شستشوی موها ؟ نه مرسی...شستشوی مغزی کافی بود ...
دوست دارم پشت در آپارتمان روی پنجه ی پا بایستم و
حرفهای همسایه ها را درباره خودم بشنوم و حلالشان کنم...
دوست دارم حرفهای درختان نیمه جان شهر....
که گویی از جهنم آمده اند را بشنوم ....
در تبریز تنه ی درختان آراسته به پلاکی است با این پیام زیبا ...
آقاج بهشت دن گلیب ...درخت از بهشت آمده ...
دوست دارم حرفهای پدر و پسر زباله سواکن را بشنوم ....
دوست دارم حرفهای سالمندان جداافتاده و رفته از یادها را بشنوم ....
دوست دارم حرفهای رفتگران پیر و سرخ چهره را بشنوم ....
دوست دارم حرفهای چوپان را
درباره ی گوسفند و گاو و میشها بشنوم ....
که چرا ماست و پنیر ندادند ....
دوست دارم حرفهای مرد پولدار را بشنوم ....
و بدانم چرا مردم حرف مرد پولدار را گوش می کنند ...
و دوست دارم حرفهای فیزیکدان ناراضی را بشنوم ....
و بدانم چرا مدام شهر را ترک می کند ....
و وقتی شهر را ترک می کند ...
کدام گوری می رود ...که من هم بروم ...
کیف روی کولم ...نان داغ در دستم ...
زانو می زنم تا حرفهای دو مورچه را بشنوم ...
وانت مزاحم... سکوت را می شکند...
آهن آلات...نقره آلات...و اشیای قیمتی را مفت می خریم ...
دوست ندارم حرفهای ضبط شده سمسار دوره گرد...
و اخبار بد را گوش کنم...چون عمرم را کوتاه می کند ...
نگرانی یک عالمه بدهی و دلهره ی پرواز و
دلشوره ی همسر بد هم از عمر آدمی می کاهد ...
و اما بعد...مورچه داشت به مورچه همسایه می گفت ....
با هزار زحمت تکه نان را خرکشان تا اینجا آوردم ...
و پرنده ای آمد و نوک زد و برد ...
مورچه همسایه گفت... خدا ازش نگذرد ...
من تکه نانی روی زمین نهادم ... مورچه برنداشت ...
مورچه ی آزرده رو به من گفت ...
آدم بلند قد و... می خواست بگوید کوته فکر...
که مورچه ی همسایه دستش را عقب کشید...
گفت من حاصل دسترنج خودم را می خورم...
و ناگهان.... تالاب.... صدایی آمد...
پرنده از درخت افتاد و جان داد ...
و مورچه همسایه گفت....ما هم خدایی داریم ...
تا خواستم از زمین برخیزم...
زنی از کنارم رد شد و گفت ...
آقا دیوانه ای ؟
با لبخند گفتم ها بله ... ولی احمق نیستم ....
زن گفت ...
شمایید...
استاد...
و استاد ...
به انشای خوب...
بیست داد ...
متفاوت و زیبا ست