وقتی حرفم را نمی فهمند ...
کسی حرفم را نمی فهمد ...
کسی حرفم را خوب گوش نمی کند ...
کسی نمی خواهد حرفم را بفهمد ...
کسی وسط حرفم می پرد ...
همه با هم حرف می زنند ...
حال خفگی به من دست می دهد ...
هنوز لب به سخن نگشوده ام ...
می گوید می دانم چه می خواهی بگویی ...
چه مردم نابغه ای ....
افکار مرا هم می خوانند ...
خستگی مرا به این نتیجه رساند ....
خموشی بسی به از سخن گفتن با نابخردان ...
همه.....همه چیز را می دانند ....
اطرافیان ....همه عقل کل اند ....
همه دنیا را نصیحت می کنند ...
همه آماده اند بگویند ....می دانم لازم نیست بگی ...
در خیابانی به درختی تکیه دادم ...
درخت هم مثل من خسته بود ....
خسته از ایستادن ....
خسته از دود خوردن ....
خسته از شنیدن خزعبلات عابرانی که شبها تلوتلو می خوردند ....
خسته از زخمهایی که بر تن خود می دید ...
روی تنه ی درخت با چاقو حک شده بود ....
یادگاری چمن قلی ...
چمن قلی درختان را آزرده بود و ....
معتادی آمد سیگارش را زیر درخت خشکیده روشن کرد ....
و خورشید دلش آتش گرفت و غروب کرد .....
دلنوشته زیبایی است