پدرها چند سال است رفته اند ...
کسی نمی داند کجا ...
کسی نمی داند چرا ...
مدام خورشید طلوع می کند و غروب ...
و چه غروب جانکاهی ...تکراری مرگبار ....
غروب ... خیل مادران و پسربچه ها را در سکوتی مرگبار می بینی ...
مادران تکیه به دیوار خانه های فکسنی خود داده اند و پسربچه ها نیز ...
پسربچه ها را می بینی که تکیه به دیوار داده و روی پای چپ خود ایستاده اند ....
مات و مبهوت می نگرند ...
مات و مبهوت به دوردستها می نگرند ...
بهار سیاه پوشیده ... و کنار پاییز ایستاده ...
تابستان و زمستان هم مرده اند ...
خیل مادران لب دوخته ...
هوا تاریکتر می شود ...
چند مرد ساز به دست ... آهنگ جانسوز شراب یونانی را می خوانند ...
صدای ساز و آواز نزدیکتر می شود ...
پسربچه ها می نشینند و گرداگرد نوازندگان حلقه می زنند ...
نوازندگان شراب یونانی را زمزمه می کنند ...
گری شیشر واین ... گری شیشر واین ...
چشمان مادران چشم انتظار ... بارانی می شود ....
تا نیمه های شب نوازندگان می نوازند و همنوایی می کنند ...
شب است و سکوت و تنهایی و شراب یونانی ...
شش ماه بعد ... جنگ پایان می یابد ...
نیمی از پدران می آیند و نیمی دیگر نه ...
سه ی صبح در خانه با کلید باز می شود ....
پدری زخمی با دلی سرشار از امید .... وارد می شود ...
شرم ... حیا را تنگ در آغوش می گیرد ....
و سیل اشک جای هر بوسه ای را می گیرد ...
یواش ... گریه نکن ... بچه ها خوابند ...
پدر ... بچه ها را می بوسد ...
گیسوان دخترش را نوازش می کند ...
و بوی پسرش را استشمام می کند ...
خورشید طلوع می کند ... زیباتر از همیشه ....
و شراب یونانی خاطره می شود ...
گری شیشر واین ....گری شیشر واین ...
امشب ..... دیگر از غم ... خبری نیست ....
امشب .... لبخند ... لحظه شمار بوسه ی گلهاست ...
و عشق .... شراب یونانی را سر می کشد ....
سیاوش پرنیان