مدالهای خونین
از هر سو موج روزمره گی
به دلهایمان هجوم آورده است .
اگر چه زنبیل التیام را
از شالیزارهای مژگان نیمه شب
پر کرده ایم ولی از بخت بد حادثه ی شوم
به زیارت هیچ شاعری نائل نگشته ایم .
یاد فروغ و نورانیّت و وداعِ با خورشیدش به خیر
ای سلسله ی آدم نشناسانِ سازمانِ ملل متحد
مگر مدالهای خونین نبرد تنگه ی مرصاد
که با میخهای ستونهای قصر شیرین
و پل هفت دهنه که
بر سینه های پولادینمان زده ایم را نمی بینید ؟؟
ببینید از آن به بعد
هیچ آدم و حوّایی
از عمق آئینه ی معراجِ روحانیت
هبوط نکرده است .
و بر سنگ نبشته ای کهن
فرود نمی آید .
من همان آدم نخستینم و همسرم حوّای حجاب
حوّایی که هیچگاه آدم نشد
و آدمی که تبدیل به مخنّثان ملیّت گردید .
و تنها به پرستش او کُرنش کرد .
باید زنبیل موسوی ام را بردارم
و از باغچه ی طراوتِ کوهپایه های مدرن
به دنبال معجزه ای دیگر باشم .
شاید ده فرمانِ دیگری را
از چشمه ی زلال وحی کوه طور
دریافت کنم .
باقر رمزی باصر