جامگانِ چرکینِ
زنجیرگداخته ی تعلّقات خاطرِ
دست و پای مرا از میانِ سایه های
وحشت و اضطراب باز کنید .
ای سپید جامگانِ چرکینِ سیه روی
بند بند مصارعِ من
در هجمه ی قلمهای افسون
خط خطی گردیده است .
چه کسی سرپوش گذشته ی مهلکه های آشوبم را
که مدام درغلیان است برداشته ؟؟
چه کسی در آئینه ی آینده ام
در پشت سایه ی نیزارها
در کمین مهربانی ست ؟؟
. . . . . . . . ؟؟؟
دلم گرفته است
حالم خوب نیست
غریب افتاده ام
چشمانم به منتهاالیه دریاهای کدر شورابه
به دنبال قطرات زمزمی خیره مانده است .
به هوشیاری حساسیت فصلی دارم
هوشیاری و بیداری لیلایم
هشداریست برای سیره ی مجنونی ام .
چشمانتان را باز کنید ای مدّعیان منجّم
که گرده ی افیون ، همچون خنزیری
حنجره ی کودکان و جوانانِ بی گناه و محروم
را به ولوله و غوغا واداشته است .
دوایی برای چشم نابینایان
از اعماق معادن مترود و سربه مهر بیاورید
و در کام مفلسینِ متظاهر بچکانید .
شاید این غالیه
درد غائله ی کذب مدنیّت را بهبود بخشد .
من درهر ثانیه ، هزاران اپسیلون به مردابِ
خزه ها فرو می روم و ترکه ای برای
دست آویزم نیست .
شاید امشب حضرت کمیل بتواند
برایم دعایی بپیچد
که مدام وردِ لبهای تفدیده ی کویری ام باشد .
تنها جایی که حاضرم کف دستان تاولم را
به نمایش بگذارم
پیش مُلّای کف بین گوساله پرستی ست
که از حاشیه ی کوه طور
از بند موسی گریخته است .
باقر رمزی باصر