مینویسم من برایت تا که یادت زنده است
تو چه میدانی که این بیت و غزلهاست که من را میکشد
من برای با تو بودن، آرزوها داشتم
حالا تنها مانده ام در جمعو من را میکشد
سوختم پای تو اما تو نه شمعی نه خدا
فاز دلتنگی گرفتم این دلم را میکشد
این سکوتو شب نخوابی ها امانم را برید
در دلِ آینه سنگ انداختن ،آینه را هم میکشد
من به این آمدو رفتن ها، عادت داشتم
گاهی قول دادنِ بیجاست که من را میکشد
با تمام خاطراتت من رفاقت میکنم
این رفیق فاب بودنهاست که من را میکشد
قلب من آشفته بازاری شده این را بدان
شمسِ مولانا شده جلاد و من را میکشد
حکمتو لطفِ خدا بود که تنها شده ام
ورنه این رسوا شدنهاست که من را میکشد
تو که شمسی و منم ماه، دوست میدارمت
بوسه بر شمس سوزانست و ماه را میکشد
منو خورشید چه شبها داشتیم
این هماهنگیِ روزهاست که من را میکشد
ولدِ مولانا با شمس دشمنی ها داشته
او از روز ازل دانست که شمس را میکشد
آمدی از روزِ اول که بیازاری مرا؟
تو فراموشت شده یزدان تو را هم میکشد؟
من همانم که دنیایی حریفم نشده
اینهمه تشویشو طعنه مرا هم میکشد
صبح تو میتابی و شب من، انصافت کجاست!
ولله که این دوری و دوستی تو را هم میکشد ...؟...
دنیا حریفی
بداهه
۲۵/اسفند /۱۳۹۵
سلام بانوی عزیزم
دلنوشته ای زیبا وبااحساس بود