دلم برای خودم نمی سوزد!
دلم برای ایستگاه می سوزد که هنوز با خیال برگشتن ما دلخوش است
بیچاره یک لحظه هم خواب ندارد
تا مبادا بیدار شود و ببیند همه چیز خواب بود
دلم برای پیاده روهایی می سوزد که دلشان لک زده برای "پیاده رویی بارانی"
دلم برای نیمکتی می سوزد که دلش لک زده برای بوسه ای از ته دل
دلم برای پیچ عشقمان می سوزد که از درد دوری به خودش می پیچد
و پلی که دیگر سنگینی دوس داشتن آنرا نلرزاند
و گربه های زود باوری که تازه داشتند عشق وفاداری می آموختند
دلم برای کلاغ هایی می سوزد که باورهای هزارساله شان خدشه دار شد
اگر کسی برای آنها سنگ پرتاب کند چه؟
بی شک میلیونها سال بدبینتر خواهند شد!
{ روزی در پارک دو گربه را در حال بوسیدن هم دیدیم-باور نکردنی بود اما واقعا اتفاق افتاد. وکلاغ ها آرام آرام به کنار ما آمدند و هنگامی که دیدند خطری تهدیدشان نمیکند برایشان ذرت پرتاب کردیم و گرفتند کم کم چندین کلاغ دیگر آمدند به جایی رسید که حظور آنها وحشت آور شد}